گاهی از خودم فرار میکردم. از دالانهای تاریک و تو در تویی که مرموزانه در وجودِ من جریان داشت. از عنکبوتِ سیاهی که بین انگشتانم تار تنیده بود تا دیگر ننویسم، فرار میکردم. از ماری که گلوگاهم را میگزید، از گرگی که میدرید و مجالِ یک رویای خوش یا حتی تصور آرزویی محال را نمیداد، از اژدهایی که روی سینهام چنبره زده بود، از زبانههای آتشی که از روح و جسمِ من خاکستری به جای گذاشته بودند، آلوده به بوی خون و خواب آلودگی و حسرت. از زنی فرار میکردم که در مغزم دو زانو نشسته بود و از سوراخ مردمکهای چشمانم به دنیایی وحشی تر از درونم خیره شده بود.
من که بودم ؟ گریزپایی مغرور، دیوانه حالی بیتاب، گمشدهای شرمگین، روحی بی تحمل در جدال با پیکری پر تمنا ….
نیکی فیروزکوهی