جمع می کرد هر روز بساطش را
زیر سایه ی بید می نشست
تا….. غروب
می چرخید باد
لابه لای شاخه ها
و
خسته نمی شد
کمی تامل.
عباس.
با گوش وچشم و دست وپای سالم
اما
قلبی غم آلود
عاشق یک جفت چشم سیاه
که هزار تکه میشد و
در قلب مریضش فرو می رفت به نوبت ..
اما دیگر
-«طاقت دویدن
در دالان شیشه ای
چشمان دخترک را نداشت»
مادر :
آستین ها بالا
پدر:
شرط ما
قلبی است که از نو بتپد..
(متن را با استرس بیشتری دنبال کنید )
مدام خواب علی را می دید
مجنون تر از هر بیدی
لم داده
با ریه های نصفه و نیمه
سرفه می کند
و
هوا را به سختی می
می
میمیک صورتش را
بلعید؟ !
هوا را به سختی؟!
از خواب میپرید
فاصله ی نیمکت مدرسه
تا عملیات
و هزار خاطره ی جنگ
که برایشان مشترک پخش می شد
و …
قطره
قطره
زمین نم بر می داشت
و نسیمی آهسته
استخوانی اندامش را
می نواخت
.
دکترها :
-«چه می پوشی… ؟ »
-«برگ »
-«چه می خوری ….؟»
-«باد»
و میان قصه گنگ بیدها
فرو می رفت بی محابا ..
آخرین نسخه
-«عقدشان که بکنید درد ها را از شانه می تکانند»
اینجا
نفسش را برید دردهای ناتمام
ریه ها تمام شده
اما قلب تپنده
بید
و
قلب
زمین پر هیاهو
و باغچه به زایش
سایه ی علی
بلند بالا میپیچید به دیوار
انگار هزاران بید مجنون
شاخه کشیده بودند
در یک وجب قلب
_«خبر پیوندش با لاله ها»
_«جگرگوشه شان را چه کسی
به آسمان برد؟.
مادر مهیا ی درد :
دردانه ام
گیسوانت سبز های معلق
مژدگانی ام ؟
چقدر مجنون خواهد رویید؟!
اینگونه که بید سرش را
روی شانه های زمین
به تعظیم است
خدا را به حمد و ستایش
چقدر کم آورده ایم
وصیت کاراکتر :
قلبش را مرگ نمی خواست
هدیه بود
بیدهای مجنون
ایستاده
میمیرند …