نور مهتاب به صورتم می پاشد و نفسم را پر می کند از عطر شکوفه های گیلاس. دستانم را به سینه می زنم و سرم را رو به آسمان بلند می کنم. نسیم می وزد؛ تمام لحظات ساخته شده اند
برای آرامش و خیالی وصف ناپذیر. به روزهایی که در کنار خانواده بودم فکر می کنم. روزهایی شیرین و ناب، روزهایی که عطر قورمه سبزی مادرم بینی ام را قلقلک میداد و خنده های شادمانه ی
پدرم مرا غرق لذت می کرد. به رقص ماه در حوض می نگرم و به یاد می آورم روزی را که پیشنهاد تعطیلات تابستانی را به خانواده ام می دهم…
تعطیلاتی دور از خانواده، دور از هیاهوی مردم شهر و شلوغی و ترافیک سنگین خیابان ها. صدای مرغ و خروس هایی که در مرغداری عمه ام باهم مشغول جدال هستند هم برایم لذت بخش است.
چهچه پرندگان و آواز امواج خروشان نهری که از کنار خانه ی عمه ام می گذرد، مرا دور می کند از تمام تشویش های این جهان.دور می کند از نگرانی های آینده ای نه چندان دور. مثلا از رتبه آوردن
در کنکور بگیر تا یک گوشه ی چشم نگاه عاشقانه از سمت… بگذریم.دولبه ی پیراهنم را به هم می کشم و به یاد بچگی ها،درحیاط لی لی بازی می کنم. کودکانه می خندم و باخود می گویم”چه خوب است عمه در روستا زندگی می کند.”
ادامه داستان رو میتونید از فایل پی دی اف زیر دانلود و مطالعه فرمائید