عمریست آرزوی گل برگ کردهام.
تک تک لحظات را در دلم قاب کردهام.
عمریست عاشقانه در انتظار نشستهام.
من با تو همهی رویاها را پر از با تو بودن واقعی تصور کردهام.
و اینک این عشق، عشق ناب سینا و آویسا است و عشقی دیگر از سیوا و هومن. زندگی همان شیشهای است که عمر تو را حلاجی میکند.
و اینک باید نگریست که بازی سرنوشت با آنها چه خواهد کرد و چگونه رقم خواهد زد؟!
رمانی از جنجال انتقام و جنایت.
از دل بی قرارم، بگم برات؟
همیشه در فرارم، بگم برات؟
هی مست میکنم مثه یه بطریِ شراب.
آره، بگم برات؟
که وقتی پاش بیفته.
مثه یه کُوکتل مولوتوفه.
مثه یه مجرم فراری شدم که تو زندگیش،
درگیر یه گریز بدون توقفه.
یه ماهیام که تو آکواریوم زار می زنه.
تا توی اشکهای خودش زندگی کنه.
باید تلو تلو بکنی این زمونه رو.
وقتی مست نیستی به بن بست می رسی.
تو مستیا آدما دوباره مهربون میشن.
حتی برادرای توی ایست بازرسی.
میخندن و به دست تو دستبند میزنن.
راه و برای بردن تو باز میکنن.
تو دام مورچهها به سلیمان بدل میشی.
قالیچهها بدون تو پرواز میکنن.
راوی: دانای کل
همیشه وقتی فکر میکنی،
که آخر خط هستی و…
هیچکس برای تو…
طره هم خرد نمیکند.
تو امیدوار باش.
تنها ” امیدواری ” دوای هر درد است.
آویسا و سیوا باهم دو خواهر هستند، ولی، آویسا از سیوا دو سال بزرگتر است.
آویسا، دختری بیست ساله، قد بلند، سفید پوست، چشمانی به رنگ سبز زمردی، لب و دهانی کوچک و خوشفرم دارد و بینی او قلمی و صاف است.
در درجه اول به غیر از زیبایی که دارد این چشمان زیبای اوست که همه جذب او میشوند.
سیوا، دختری هجده ساله، قد بلند و هم قد با آویسا، از چهره ی او، سفید پوست، لب و دهان و بینی او مناسب و زیبایی خاص خودش را دارد. ولی، نه آن قدر زیبا! رنگ چشمان او آبی.
آویسا شبیه جوانی های مادر خود است و همهی رفتارها و اخلاق مادرش را به ارث برده است. سیوا هم فقط چشمانش به پدرش رفته است. و از نظر اخلاق و رفتار به عمهی بزرگش بیشتر شباهت دارد.
وضع مالی آنها متوسط رو به بالا، کمی پولدار هستند.