– سارا…سارا؟؟؟
سارا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده و اصلا متوجه نیست که مادرش او را صدا می کند.فقط به عکسی
که در دستش گرفته خیره مانده. دوباره صدای مادرش بلند می شود:
– سارا…نازی اومده، میایی پایین یا اون بیاد بالا؟
مریم جوابی از سارا نمی شنود. نگاهی به پله ها می کند، از سارا خبری نیست، رو به نازی می گوید:
– عزیزم برو بالا حتما خوابیده خودت بیدارش کن.
مریم به طرف آشپزخانه می رود و نازی پله ها رو دوتا دوتا بالا می رود، به در باز اتاق که میرسد چند لحظه به سارا زل میزند:
– سارا خوابی؟
سارا آرام سرش را برمی گرداند با لبخندی به نازی نگاه می کند:
– چرا دیر کردی؟ نکنه حوصله ی منو نداری؟
نازی وارد اتاق می شود، کنارِ سارا روی تخت می نشیند و کمی مکث می کند بعد عکس را از دست سارا می کشد
همان طور که عکس را برانداز می کند جواب سارا را هم میدهد:…
مرسی
ساد و قشگ بود
منم از این رمان خوشم اومد. اگه اهل رمان خوندن هستین اونم از نوع عاشقانه اش بهتون پیشنهاد می کنم حتما بخونید
صاف و ساده بگم … روان بود قابل لمس تقریبا. انگاری توی رمان داری قدم میزنی با همه ی کاراکتراش زندگی می کنی میشناسی شون. یه جورایی باهات رفیق میشن. همدم میشن… ممنونم
جالب بود همین
چه جالب