قدم های آهسته ام را در پیاده روهای شهر تنهایی برمی دارم.
دست هایم یخ زده است، از سردی تمام آدم ها.
دنیای تنهایی از، سردی آدم هایش همچون عصر یخبندان شده است!
دست های یخ زده ام را برای ذره ای گرما به درون جیب هایم فرو می برم و قدم هایی که از شدت سرما، جانی برایشان نمانده را برمی دارم.
سوز شدیدی دارد، فریاد نا امیدانه ی این شهر، و من در بین این سوز سرما به دنبال گرمایی آشنا می گردم؛
گرمایی از جنس تو، از جنس محبتت.
دنبال عطری از تو می گردم،
عطری از تو که، تاحالا به مشامم نخوره و در عین غریبگی باز هم برایم آشناست!
در میان این همه چشم که بر من خیره شده اند، تنها به دنبال چشم های گوهرین تو می گردم.
در هیاهوی این صداهایی که برایم پر از سکوت است، به دنبال صدای آشنایی می گردم، صدایی از طنین دلنواز تو؛ صدای مردانه ای که، تنها از هنجره ی تو تراوش میشود و تنها متعلق به توست.
هرچقدر می گردم، در این بین هیچ بوی آشنایی نمیابم؛
هیچ صدای آشنایی گوشم را نوازش نمی کند؛
و این نبودن ها پاهایم را، گوشِ دل هایم را و مشامم را مصمم تر می کند؛
مصمم تر برای یافتن تو…
و باز هم به دنبال گرمای محبتی چون تو می گردم تا، با آن وجود یخ زده ای چون من؛ برای لحظه ای به آرامش برسد.
#متن_اختصاصی
#نیلوفر_جانعلیزاده