خب خب خوشگلای من. سلام به روی ماهتون عشقا، اومدم با یه رمان جدید، کاملا متفاوت! امیدوارم ازش خوشتون بیاد و به کامتون باشه. خیلی خیلی عاشقتونم، دوستدار شما یسنا…
مقدمه: روزی که همه چیز را رها کردم. به فکر رها شدن بودم، به امید رهایی رفتم و هیچ وقت به بازگشت فکر نکردم. روزی که همه چیز را رها کردم به درهایی که پشت سرم بستم فکر نکردم، ب
ه پلهایی که آوار کردم نگاه نکردم، به دیوارهایی که ساختم نگاه نکردم. روزی که همه چیز را رها کردم، به آزادیام فکر می کردم و بندهای اسارت را پاره می کردم. به فکر دنیایی بهتر بودم و به
دنیایی که خراب کردم فکر نکردم. به اوج گرفتن میاندیشیدم و به سقوط راههای پشت سرم بی توجه بودم و کاش به غروری که شکستم فکر میکردم، کاش آنقدر خودخواه نبودم، کاش به دخترکی فکر میکردم که در عین نزدیکی برایش غریب ترین فرد ممکن هستم.
عاشقانهای فرو رفته در هالهی شیشه…
زندگی کمی زیباتر میشد اگر او میماند! اگر او میماند الان هر سه کنار هم بودند!
آغاز از او شروع میشود! اویی که به ظاهر زنی محکم است و یک سوپر مدلینگ پُر آوازه اما در درون پر از چینیهای بند زده و دل چرکین از بازیهای روزگار!
او بعد از شش سال برمیگردد برای پس گرفتن حس ناب پشتوانه داشتن…
اویی که طرد شده است برمیگردد برای به دست آوردن… میآید امانتیاش را پس بگیرد، امانتی به مساحت کف دستش درست تمام قلبش را که سالهاست آن را جا گذاشته است…
به قلم #یسنا_فتاحیان
«به امید تو»
نگاهم به قامت بلند هیراد بود که به انتظارم ایستاده بود. چشم از بید مجنونهای دوست داشتنی باغ گرفته بودم و پس می زدم یک به یک خاطرهها را و مسیرم را ادامه می دادم به سمت هیراد و لبخند سنجاق شده روی لبهایش و چشمهای گیرایی که در یک نگاه دل ایلماه را برده بود. رو به رویش که ایستادم، تنها چیزی که حس کردم حل شدن در عطر خوش آغوشش بود و این ناپرهیزیها زیادی بود، برای هیراد!
زمزمه کرد زیر گوشم.
– خوش اومدی.
چقدر و چقدر این رمان قشنگ بود خیلی عالی بود فقط لذت بردم و بس