تمام شهر را پیاده میگردم. قدم به قدم با گربه ها، سگ ها، حشرات هم مسیر میشوم. صدای اگزوز ماشین هایی که سوختشان ته کشیده و بنزین باکیفیتی به خوردشان ندادهاند؛ در گوش هایم جا خشک میکنند و چه چیز بهتر از اینکه مهمان ناخواندهی شب و روز هایم باشند؟!
دودی که جای مه گرگ و میش را از شهر به اجاره گرفته است و حتی پولی بابت آن نمیپردازد؛ روی بافت صورتم مینشیند و چشم های گود رفته ام را سیاه تر میکند؛ شاید به اندازهی بختم که به رنگی بالاتر از سیاهی برای توصیفش الزامیست.
کوچه پس کوچه هایی که خاکی بودنشان را به چشم دیده بودم و روی کلوخه ها قدم برداشته بودم اکنون صاف تر از آسفالت جادهای شدهاند که بارها و بار ها آرزو و خیال رد شدن از آن را با تو در سرم دوره کردم.
با برخورد به جسمی محکم و زمخت و بعد بلافاصله شنیدن صدایی زمخت تر از آن، سر به بالا میگیرم و چهرهی نا آشنایی را میبینم که لبانش را تکان میدهد و کلمات از آن خارج میشوند. گوش میدهم و گوش میدهم تا بلکه تمام شود. ساکته ساکت!
سکوتم را میبیند ولی همچنان ادامه میدهد. چشمانم را به گردش میان لب هایش که جز بد و بیراه روانهام نمیکند و چشم هایش که رنگ خشم دارند، درمیآورم. بی حسم به کلماتش، به جمله هایش، به طعنه هایش، به…
حال که میبیند کاری جز سکوت کردن ندارم و تنها نگاهش میکنم؛ زیرلب دعایی روانهام میکند و از کنارم رد میشود. لبخند سرمستانهای میزنم و باز سر به پایین میافکنم. این کار را نکنم پس چه کنم؟!
قدم برمیدارم بدون آنکه بدانم برای بار دوم دیوار در انتظارم است یا شخص ناشناس دیگری.
عادت کردهام یا اگر درستش را بخواهم بگویم، عادتم دادهاند. به حرف هایشان و به دعاهایی که هیچگاه مرغ آمین آن ها را به پرواز در نمیآورد تا برآورده شوند. عادتم دادهاند به نگاه هایی که جز تاسف چیزی از آن ها نمیبارد.
تمام این ها وقتی که لشکر تنهایی به سمتم هجوم میآورد مانند پتکی بر قلب نیمه ویران شدهام فرود میآید و هر روز آجری از دیوار شوره زدهاش را پودر میکند. اما من نیز همین را میخواهم! آنقدر با پتک به جان قلبم بیافتد تا هیچ چیز ازش نماند.
ثانیه به ثانیه ها را با خودکار روی کاغذ به دسته های پنج تایی تقسیم کرده و میشمارم تا آدم هایی که در قلبم لنگر انداختهاند؛ بروند. اگر قلبی نباشد سرپناهی نیز برایشان نیست.
آن زمان است که من میمانم و مصالح جدید و آدم های جدید. آدم های جدیدی که خودم انتخابشان کردهام. حتی اگر اشتباه باشد برایم مهم نیست؛ بهتر از انسان های اشتباهی است که از پیش انتخاب شده اند. اگر دلم را شکستند یا اگر قلبم را تیکه پاره کردند، دیگران در این کار ها دخیل نیستند و خودم پیش زمینه را چیدهام.
پا بر روی شن های نرم ساحل میگذارم که بخاطر باران دیشب کمی نم گرفته اند. در کنار تخته سنگی که به رنگ طوسی روشن است و در کنار شن های ساحل کاسپین آرامیده مینشینم.
خزه های سبز رنگی در بدنهاش روییده اند. آن را تکیه گاهی برای کمرم میکنم. کولهام را باز و خوشنویس مشکی و کلاسور قهوهای و چرم مانندم را برداشته و روی پاهایم میگذارم. زانو هایم را جمع میکنم تا میزی برای گذاشتن کلاسورم درست کرده باشم.
وقتش رسید. حالا تنهای تنهایم، تنها تر از صدفی که مروارید گرانبهایی در دل دارد و در اعماق اقیانوس به نگهبانی از آن میپردازد.
چشمانم را میبندم تا تصورت کنم. قدی رعنا و بلند در کنار پوستی سبزه.
موهای مشکی و خوش حالتت که کوتاه و خوش فرم به سمت بالا حالت گرفته اند.
چشم هایت، لغتی برای توصیفشان ندارم. هرچه بگویم دروغ است، چون چشمانت شبیه هیچ چیز دیگری نیست.
صدایت…! آه از صدایت که هیچگاه نشد بشنومش. تصورش کردم، ساختمش، شکلش دادم اما نشد. من به صدایت محتاج ترم.
به صدایی که از میان لب هایت خارج شود و من را معتاد و مست خود کند محتاجم! میفهمی؟ به چیزی که تا به الان نداشتمش محتاجم؛ سخت محتاج.
تصویرت که در پشت پلک های بستهام کامل شد، بازشان میکنم. هنوز هم هستی اما کمرنگ. هستی اما دور، هستی اما مرا نمیبینی، هستی اما فقط در خیالم. عیبی ندارد؛ همین هم برای ما زیاد است. همیشه با تصویرت سخن میگویم و درد و دل میکنم. الان نیز زمان صحبت کردن است!
میدانی؟ آه من احمق را باش، معلوم است که خبر نداری چون من بهت نگفتهام. راستش سخت است به زبان بیآورم و بگویم. از کجایش شروع کنم آخر؟
آهان فهمیدم…
دلبرخواب از چشمان من! میدانم تو نیز ناراحت میشوی اما من تا چندی بعد از اینجا میروم. حتی رخت و لباس هایم را نمیبرم. فقط میروم و میروم تا به مقصد برسم. نه نه نگران نباش فرم چشمانت را به نگرانی نزدیک نکن. رفتنم دلیل بر فراموشی تو نیست جانان روح و روانم. رفتنم توفیق اجباریست؛ میفهمی؟! اجبار. وگرنه عقلم را از دست ندادهام که بخواهم ترکت کنم، که بخواهم آرامش تمام عمر یک دهه و نصفیام را ترک کنم. من پشت هر نفسم نامت را زمزمه میکنم. واقعا فکر کردی تنهایت میگذارم؟! خنده دار است. خنده دار!
میروم اما این اطمینان را به قلبت که در هایش را به رویم بسته بده که ثانیه به ثانیه در تکاپوی خطری هستم که او را تهدید میکند تا مهارش کنم و نگذرام حتی خشهای به قلبت وارد کند. قلبت باید سالم بماند و بتپد. میدانی چرا؟!
زیرا شب هایی که فکر و خیالت میهمان ناخواندهی چشمانم میشنوند به دادم میرسد… چی؟! آری نشنیدمش اما در لالهی گوشم پخش میشود و چشمانم را گرم میکند. اگر نخواهم دروغ بگویم، این تپش ها و ضربان گولم میزند. به قلبم میگوید سینهات تکیه گاه سرم شده و ابریشم های مشکی و خرمایی رنگم بر رویش پخش شدهاند اما مغزم میگوید آن تکیه گاه بالشت صورتیام است. خودت نیز دلت برایم سوخت مگر نه؟!
پوزخندی را چاشنی لب های سرخم میکنم و زل میزنم به تویی که حظور دروغینت رو به کمرنگیست. صبر کن! هنوز تمام نشده، یعنی هنوز شروع نشده تا تمام شود.
داشتم میگفتم. اگر رفتم و روزی در شلوغی اطرافت متوجه نبودنم شدی بدان که یادگاری برایت جا گذاشتهام. میدانم که مشتاقی هر چه زود تر بدانی آن یادگاری چیست.
پس منتظرت نمیگذارم. قلبم را برایت گذاشتهام. فقط باید بگردی، کمی به خودت زحمت بده و پیدایش کن. باور کن ارزشش را دارد. باور کن قلبم ارزش دوست داشته شدن را دارد. ارزش در دستانت قرار گرفتن را دارد، ارزش آن را دارد که نگاهش کنی، لمسش کنی، حسش کنی، دل به او بدهی، قول میدهم که پشیمان نمیشوی.
من خسته شدهام. یقینا خسته شدهام. از دل به نااهل دادنت، از ابرو های گره خوردهات بخاطر آزردگی از همان نااهلان. از انگشتان مشت شدهات و فشاری که هنگام خشم بهشان وارد میکنی. قسم به وجود تک تک سلول هایت خسته شدهام.
چرا خودت خسته نمیشوی جانم به قربانت؟ چرا نمیخواهی دست از ناراحت کردن خودت برداری دردت به سرم؟ به چه دلیلی خودت را آزار میدهی دلیل زنده بودنم؟
میدانستی رویا و کابوس هایم گره خورده است به واقعیت؟
شب ها که بازور تپیدن قلبت میخوابم؛ خواب تو را میبینم. نشستهام بر روی تابی که با طناب و تکهای چوب به درخت کهنسال ساحلی پر از صدف های سفید وصل کرده و ساختهای و پیراهن سفیدی برتن دارم. تاج ساخته شده از گل های خوشبوی بهاری که با دست های خودم و خودت درست شده بر سر دارم. تو نیز پشتم ایستادهای و دو طرف طناب های تاب را به دست گرفته و تابم میدهی. لبخندی به لب هایت امانت دادهای تا من شاد باشم و بخندم.
آنقدر بخندم و آنقدر محو تو شوم تا چشم و گوش آن نااهلانی که نمیخواستند ما را با هم ببینند؛ از رویمان برداشته شود و دست از سرمان بردارند. به حال خودمان رهایمان کنند.
یعنی میشود؟! جانان روح و روانم تو بگو… واقعا میشود؟ آن روز را میبینم؟ آن روز نزدیک است؟ تاب ندارم که برسد، تاب ندارم تا دست به کار شوی و آستین هایت را بالا بزنی و بازوهایت را در برابر چشمانم به نمایش بگذاری و کاری کنی تا آن روز برسد. میترسم برسد…
میخندی؟ خب… خب حقم داری که بخندی؛ خودمم خنده ام گرفت. جانم جرعه جرعه از تنم خارج میشود برای دیدنت اما الان ترس به روحم رخنه کردهاست. ترسی که بیجا نیست فدای آن دو چشمانت شوم. ترس از دست دادنت، ترس رفتنت، ترس هزار و یک چیز دیگر… چگونه با تمام این ها سر کنم؟! ایکاش رنگ و بوی خستگی و ناامیدی برایم معنا نداشت تا سال های سال با فکرت بمانم. اما یک چیز را میدانی؟ من در هر شرایطی تو را در کنارم حس میکنم و نفس نفس زدن هایت در گودی گردنم را به جان میخرم. اما استثنایی وجود دارد!
وقتی دلت را به نااهل بدهی و آن نا اهل انگشت مردانهات را با آن حلقه آراسته کند؛ دیگر میدانی برایم خالی نمیماند. من میشوم یک آدم اضافی میان یک زوج. زوجی که با تو کامل میشود بهترین و خوشبخترین زوج و خانوادهای است که کهکشان به عمر چندین میلیارد سالهی زمین، به خود دیده است. اما ایکاش شخص دوم آن زوج من باشم…
پیشنهاد میکنم اگر با نااهل یکی شدی آهنگ صدایت میزنم از سعید جاوید را گوش بدهی. بگذار برایت بخوانمش تا مشتاق شوی:
“تو را گم میکنم
حین دلتنگی به یاد تو تبسم میکنم
من خودم را در کنار تو تجسم میکنم
دلت با من نبود
التماس آخر از رفتن پشیمانت نکرد
رفتی جای خندهات را پرکند در خانه درد
غمت با من چه کرد
تو رفتی و نشد کاری کنم مانع شوم
نگفتی جملهای شاید که من قانع شوم
به هر راهی زدی تا که مرا تردم کنی
مرا از عاشقی از زندگی سردم کنی
صدایت میزنم
تو را در مه و تاریکی صدایت میزنم
تو دوری و چه نزدیکی صدایت میزنم
کنارم میزنی از میان خاطرات خود
کنارم میزنی
هر چه ترسیدم همان شد
کنارم میزنی ”
با شنیدنش متوجه میشوی چقدر داغون خواهم شد آن زمان، چقدر حسرتت را در قلبم کفن و دفن خواهم کرد. اما دیر میفهمی، دیر بهت میفهمانم.
مقصر خودمم. آری مقصر خودمم که با دست دست کردن تمام فرصت هایم را میسوزانم. شاید نامش سوزاندن فرصت نباشد! من آدم یکی دو روزه نیستم که بخواهم وارد زندگیات شوم و بعد ترد شوم. من دلم میخواهد با دعوت خودت پا به قلب و زندگیات بگذارم؛ پا به جایی بگذارم که آشیانهام شود.
باد از سوی موج ها میوزد و شالم را به عقب سر میدهد. دستم را به سمتش میبرم و کمی جلو میکشمش. دماغم را بالا میکشم و سر به بالا میگیرم. همیشه دم دمای گریه کردنم به بالا مینگرم تا اشک هایم جاری نشوند. اگر جاری شوند یعنی غرورم قطره به قرطره خارج میشود و تنهایم میگذارد. مگر الان جز غرور و تنهایی و یادت چیزی برایم باقی مانده؟! تنهایی که هیچگاه وصلهی رفتن بهش نیامده است. یادت را که گاهی مچاش را هنگام فرار کردن میگیرم. غرورم نیز نمیخواهد که برود و من نیز نمیخواهم ولی همهی اجزای وجودم به سختی برای بیرون کردنش متحد شدهاند.
سر به پایین میافکنم. من ویران شده ام تا با تو بنا شوم. آری ویران شدهام؛ با همان پتک های سنگین و بی رحم. نمیآیی تا بنایم کنی؟! نمیآیی تا مرا بسازی؟ بخدا اگر به معماری زیبایت ایرادی بگیرم. با جان و دل تمام آنچه را که بنا کردهای میپذیرم و چون یادگار تو است تا پایان عمرم همانند یادت از آن مراقبت میکنم.
من عاشق اینم عشق را با تو ببینم. دوست دارم تجربهام تو باشی؛ حتی اگر بزرگترین اشتباه قرن به حساب بیایی. مهم آن است که به آرزویم میرسم. آرزویی که در وجودم خانه کرده و قاصدکی را پیدا نمیکنم تا در گوشش زمزمه کنم و بعد بفرستمش تا سمتت بیاید. در کنار گوشت و بر روی شانهی عریضت بنشیند و آرزویم را قصه وار برایت تعریف کند.
من عاشق اینم مست روی تو باشم. چیزی که واقعا هستم. هر بار که حضور دروغینت را بوجود میآورم تا ساعت ها بعد سودای عشقت عقل را از سرم میرباید. نه کلمات کتاب هایم را میبینم و نه میشنوم چه کسی صدایم میکند یا چه کسی در طلب کمکی از من است.
خیلی سخت است که حتی یک خاطره ازت نداشته باشم. حتی کسی در میان اطرافیانم نباشد تا از تو کلمهای بگوید. سخت است فقط خودم و خودم باشم که این راز لعنتی جانخور را حمل میکنم. راز! بهتر است بگویم عذاب. عذابی که شیرینه تلخ روزگارم شده.
خندهی بی مقدمهای سر میدهم و پلک هایم را روی هم میگذارم. آنقدر ترس از دست دادند تنهایم نمیگذارد که مجبورم میکند تا تصور کنم روز رفتنت را. اما نمیخواهم این را، باور کن نمیخواهم. با چه زبانی بگویم که برایم همانند نفس هستی؟!
آهان فهمیدم. بگذار آهنگی برایت بخوانم تا بفهمی.
“کاش که تو را سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هایم یادم میاورند تو را
لااقل از تو خاطره هایم نرو
کی مثل من واسه تو
قلبه شکستهاش میزنه
آخه کی واسه تو مثل منه
بمون دل من فقط به بودنت خوشه
من رو فکر رفتن تو میکشه
لحظه هایم تباهه بی تو
زندگیم سیاهه بی تو
نمیتونم”
محسین یگانه تمام حرف هایم را به خوبی به زبانآورده و به گوش مردم رسانده است. انگار که در فکر و ذهنم ویلایی دارد و هر وقت که میبیند در تنهایی هایم مچاله شدهام؛ به آنسر میزد و این کلمات را از پس فکر و خیالم خارج میکند.
برای امروز بس است. کافیست هرچه قدر گفتم و تو فقط با لبخند دلبرانهات گوش فرا دادی و لب به گلایه باز نکردی. دیوانهی صبرت هستم که حرف های دیوانهای چون من را تا آخر گوش میدهی و حرفی نمیزنی تا ناراحت نشوم ولی گاهی که صدایت میزنم کلمهی ” جانم ” را بگو تا ته قلبم بلرزد. جان تازهای به روحم تزریق میکنی با همین کلمهی ساده و کوچک.
خوشنویس را داخل کوله میاندازم و برگهای که تمام مدت در حال نوشتن بر رویش بودم را از کلاسور جدا میکنم. چهار زانو مینشینم و دوباره خط به خط نوشته هایم را زمزمه وار میخوانم. خواندنم که تمام میشود؛ کاغذ را تا میزنم و به شکل قایقی کوچک در میاورم. از کنار تکیه گاه بلند میشوم و به سمت محل تلاقی دریا و زمین میروم.
بادی که موج ها به سمت ساحل سوق میدهند شال و مانتوام را به رقص در میآورد. گونه هایم مانند یخی است که درون فریزر گذاشته اند و تازه شروع به یخ زدن کرده. یک لایهی نازک یخ رویش را گرفته و از داخل هنوز آب است. دست آزادم را بالا و در مقابل لعل هایم قرار میدهنم و نفسم را از ته حبابک های شش هایم به سمت دستانم میفرستم تا با گرمای نفسم کمی از یخ زدگی نوک انگشتانم که به کبودی میزنند کم شود.
روبروی خاموشی موج ها بر روی پنجهی پاهایم مینشینم و نگاهی به دوردست ها میاندازم. محل دیدار دریا و آسمان همانند کمانی کشیده شده است. گویا که آنجا آخر دنیاست و میتوانی وارد آسمان شوی و بروی؛ کجایش را نمیدانم و نمیدانم در آسمان ها به جز ستارگان و سیارات و ابر ها چه چیزی وجود دارد. فقط رفتنش مهم است.
بار دیگر موج به سمتم میآید و خودم را آماده میکنم. کمی خم میشوم و دستی را که حمل کنندهی قایق است به نزدیکی موج ۰های بی جان میبرم. موج میرسد و کف میکند، قصد عقب رفتن را دارد که قایقم را بر رویش سوار میکنم. او نیز همانند صاحبخانهای مهماننواز قایقم را باخود به سفری دور و دراز میبرد. لبخند بیجانی بر روی لب هایم مینشیند و کمی قایقم را با چشمانم دنبال میکنم.
رفت… فارغ شد… رهایی یافت… بند اسارت را به پشت افکند…
اما من همچنان در حصار یاد و خیالش در بند اسارت به سر میبرم. روز هایم با سرگرمی هایی میگذرد که یک هزارم درصد احتمال میدهم برای یک بار امتحانش کرده باشد و شب هایم با فکر به صدای ضربان قلبش و بالا و پایین شدن قفسه سینهاش میگذرد.
بلند میشوم و بعد از گرفتن نفسی تازه؛ به بغض در میان حنجرهام پناه میدهم. طفلک گناه دارد. بی خانمان است و مجبور است از گلویی به گلوی دیگر بپرد و راهی که مختص به نفس است را تنگ کند. ثواب دارد به بیخانمان کمک کنی و پناهش بدهی.
وقت رفتن است…
وقت دوباره مردهی متحرک شدن…
وقت سکوت در مقابل دیگران…
وقت زندگی ناعادلانه…
پایان.
قلب ویرانهام
ژانر: عاشقانه
نویسنده: محدثه نجفیار
۲۳:۵۳
۲۲/۳/۱۳۹۸
آستارا
Dosesh dashtm♡_♡
Kheiliiii khooob bood
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود