دختری به نام هانا که یهو عاشق می شه، عاشق پسری که نمی دونه کیه؟ چیکاره ست؟ فقط از دور هر روز دلش رو بیش تر به اون میسپاره…
بد به معنی خلاف کار بودن نیست، اما مثل خیلی از پسر های دیگه ی امروزی؛ از یه شکست به خیلی از کارها روی میاره. بی تفاوت و سرد نسبت به همه چی و همین سرد بودن و کار های پسر باعث آزار و دل شکستن دختر داستان مون می شه.
هَر روز تو را مے بینَم اَز دور.
هَر روز عاشِق تَر اَز دیروز.
نِگاهِ عاشِقَم را نمے بینے.
نه! اِنگار مے بینے و باور نمے کُنے.
دوستَت دارَم هایَم را نمے شِنوے.
با دیگَـرے گَـرم مے گیرے و نمے دانے که مَن از دور آتَش مے گیرد
هَمه جان و قَلبَم.
اَما مَنِ عاشِق، هَر بار بیش تَر اَز قَبل آن چِشمانِ آبے رَنگ را مے پَرَستَم.
بیش تَر اَز هَر بارِ دیگَر به صِداےِ دِلنِشین تو دِل مے بَندَم.
هَر بار بیش تَر اُمیدوار مے شَوَم، که روزی حِس مے کُنم گَرماےِ آغوشَت را.
اِی کاش که عِشقَم را، خودَم را می دیدے.
اِے کاش که با مَن هَمچو بیگانه اے نَبودے
وَ اِے کاش که باوَر می کَردے؛ تَپیدَن قَلبَم را به عِشقِ تو.
می شِنیدے فَریادِ دوستَت دارَم هایم را.
باوَرَم کُن که هَمه جان و دُنیاےِ مَن تویے.
#حمیرا خالدے
از باشگاه بزرگ ایروبیک بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم، هوا ابری بود. با عجله وارد پیاده رو شلوغ شدم. اصلا دوست نداشتم که توی بارون بمونم. زیادی خسته بودم و خیس شدنم زیر بارون دیگه واویلا می شد.
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت پنج و نیم بود. لبخند روی لبم نشست؛ عاشق ایروبیک بودم و وقتی وارد باشگاه می شدم گذر زمان رو اصلا احساس نمی کردم.
سرم پایین بود و متوجه رو به روم نبودم که یهو سرم به چیز سفت و محکمی خورد.
«یاخدا، مخم پوکید»
دستی به سرم گرفتم.
– وای خدا، مگه اینجا قبلا تیر برق داشت که من یادم نمیاد!
سرم رو بلند کردم و به رو به رو نگاه کردم که نگاهم به دو تا تیله ی آبی رنگ و به شدت زیبا افتاد. همین طور داشتم با تعجب نگاه می کردم، که پسر با پوزخند از کنارم رد شد.
به سمتش برگشتم. پشتش به من بود و داشت ریلکس و بی تفاوت از من دور می شد. با داد گفتم: خواهش می کنم آقا، اشکال نداره.
من چجوری دانلودش کنننننم
سلام
خسته نباشید میگم
واقعا عالیییی بود
کاش میشد شخصیتاشم میزاشتی