های شومینه در برابرمان می رقصند. نگاهم را به امواج موهای آتشینت، درست هم رنگ همین شعله های رقصان،
که زندگی ام را به تلاطم انداخته اند و قلب بی تابم را در خود غرق کرده اند می دوزم. چقدر دلم می خواهد دستم را
جلو بیاورم و انگشتانم را میان تارهای موهای لعنتی ات که تا روی کمرت می رسند حرکت بدهم، اما می ترسم. می ترسم…
می ترسم همین که می خواهم لمست کنم محو شوی و دیگر تو را در کنارم نبینم. تو همان رویای لعنتی هستی که هر شب،
سر ساعت بیست و بیست دقیقه می آیی و درست تا وقتی که وارد روز بعد می شویم، درست وقتی چهارتا صفر کنار هم ردیف
می شوند، بی خداحافظی می روی و فنجان قهوه ات که دست نخورده مانده و بعد از ساعت ها سرد شده، روی میز باقی می ماند.
ادامه داستان رو میتونید از فایل PDF تهیه کنید
جالب است .
به نظر می آید رئالیسم جادوئی باشد .ممنون .