انگار که نظام پیادهی هیتلر با پوتین های چرمی بر روی قلبت رژه بروند
انگار که گله ی اسب ها بر روی قلبت بتازند
انگار که بخواهد روح ناچیزت از تنت جدا شود و نشـود
انگار که بخواهی بروی و نتوانی
انگار که بعد سالها متوجه شوی متعلق به خانوادهات نیستی
انگار که بگویند به آرزوهایت برس که زمان کم است
و چندین سال بگذردو تو همچنان نفس بکشی
همین اندازه درد آور است که بخواهی و نخواهد ….
…