بعدها سر کلاس، آزمایشگاه فیزیک۱، درحالیکه یکی از دانشجویان، ماشین حساب مهندسی در دستش بود گفت:«ببخشید استاد، می شه «g» رو ده بگیریم بجای «نه ممیز هشت، تا رُند بشه»
او آه سردی کشید و گفت:«آخه نخبه..مغز…شما که ماشین حساب دارین..هر عددی باشه بزار باشه…فرقی نداره..با ماشین حساب، حسابش می کنی دیگه…چه فرقی داره!؟»
سپس در حالیکه داشت، به دیوارهای ترک خورده و سقف قناص آزمایشگاه می نگریست، نیش خندی زد و گفت:« مهندسِ همین آزمایشگاه، به جای ۹٫۸، واسه رُند شدن، اونم با ماشین حساب…۱۰گرفته دیگه»
و باز ما زدیم زیر خنده…شاید راست هم می گفت..اصلاً نمی گویم،قطعاً نمی گویم، این دانشجو، همان دانش آموزی بود که سرکلاس مطالعات اجتماعی درحالی که به پنجره خیره شده بود، داشت می خندید و بعد از چند سال، مهندس و بنایی شد که بعد از ساختن دیوارهای خانه، یادش آمد، در و پنجره برای خانه طراحی نکرده و نساخته، آخر هم چندین نفر او را با طناب از سقف ساختمان بالا کشیدند.یا همان دانش آموزی که سرکلاس مطالعات، درحالیکه دستش روی دیوار بود.باز مثل همین دانش آموز، مهندس و بنا از آب درآمد و بعد از اینکه کل دیوارهای خانه را ساخت، فهمید که نه تنها برایش هیچ در و پنجره ای نساخته. بلکه اصلا برایش طراحی نکرده، سپس سوراخی در دیوار ایجاد کرد، از خانه خارج شد و در حالی که با صاحب خانه داشت به تعریف و تمجید کردن از خانه ی بی نظیری می پرداخت که ساخته بود، همان دیوار فرو ریخت و با لبخند گفت:«دیدی ! دیدی چقدر قشنگ تر شد..کیف کن»
چند ماه بعد، پروژه ی پل سازی را برعهده گرفت که قرار بر این بود، بعد از سه ماه، آن را تحویل بدهد؛ اما سه سال، طول کشید، تازه بعد از سه سال با اولین بارندگی، تمام پل، همراه با چندین ماشین که روی آن در حال رفت و آمد بودند، سقوط کردند. وقتی دوران راهنمایی، همان متوسطه ی اول اکنون بودم و برای شرکت در مسابقات، راهی مرکز استان می شدم، چندین لودر، بلدوزر، کامیون و…در جاده ی این مسیر، بسیار پر پیچ و خم و خطرناک، در حال کار کردن بودند، اکنون بعد از گذشت چندین سال، باز جاده به همین وضع است، فقط خاک های جاده، این طرف و آن طرف می شوند و هربار، چندین درخت قطع می شود..که راننده ی یکی از لودرها، پدر یکی از هم کلاسی هایم بود.
#برشی_از_داستان: #من_و_ما…
#کتاب: #اکنون
#نشر : #ایجاز
#مـصطـفــے_بـاقـرزاده