عصر که می شد،
باز دستی به سر و صورت خودش می کشید و برای حمید خودش را آماده تر می کرد،
البته اگر درد امانش را نمی برید. با وجود این درد همیشه لبش خندان و دلش شادِ شاد بود
#برشی_از_داستانِ
#پرنیان_سبز #کتاب : #لطفا… #نشر: #ایجاز #نویسنده: #
نتیجه ای یافت نشد
نام (الزامی)
ایمیل (الزامی)
وبسایت