دوست داشتم، دستش را گرفته و از آن جمعیت مردهپرست دورش میکردم. میبردمش بالای تپهای خلوت و میگفتم: فریاد بزن! داد بزن و تمام عقدههایت را خالی کن! آنها را درون قلب کوچکت انبار نکن! وگرنه تو هم مثل مادرم، مثل مادرت، با سکوتت فقط بار قلبت را سنگینتر خواهی کرد.
بریز بیرون و خود را سبک کن! اما حیف! حیف! که امکانش نبود. حیفِ این تنِ نحیف، که این حجمِ سکوت را باید تاب میآورد.
#صدای_سکوتم_را_بشنو
#زهرا_محمدی_فرازاندام