جان اسمیت که تازه دانشگاه هنر را تمام کرده است، برای گذراندن تعطیلات به خانه ی برادر بزرگ ترش
می رود. روزی در جنگل نزدیک خانه ی بردارش با مرد اسرار آمیزی برخورد می کند و از آن زمان اتفاقات
بسیار عجیبی برایش می اُفتد.
خانواده ی اسمیت
ساعت شش بعد از ظهر بود. اتومبیل شورلت قرمز رنگ قدیمی یکه و تنها در جاده پیش می رفت. دو طرف جاده علف های بلند زیادی روییده بود. سکوت به ظاهر حکم فرما بود اما چه کسی می دانست چه تعداد از انواع موجودات کوچک در آن علف های بلند زندگی می کنند.
درون اتومبیل فقط یک نفر نشسته بود. یک مرد جوان بلند قامت با چشمان سبز، پوست روشن، موهای بلند بلوند و صورتی نسبتاً لاغر . کت و شلوار کهنه ی خود را با کراواتی آبی زینت داده بود
و عینکی با فِرِیم نقره ای رنگ بر چشم داشت. در پشت اتومبیل تعداد زیادی چمدان به چشم می خورد به طوری که هر بیننده ای به راحتی می توانست حدس بزند که او به مسافرت می رود.
شاید مسافرتی طولانی.
رادیو با صدایی بلند آهنگی قدیمی را می خواند و مرد جوان گاهی اوقات با آن زمزمه می کرد.
دوستان گرامی سلام، کسی میتونه همچنین رمان هایی برام معرفی کنه که ۱۰۰ صفحه باشن ، با اسمای خارجی ، زود ادم بتونه بخونه
یه انقاد دارم بابا شما میگین رماااااان اخه کجای دنیا رمان ۸۰ صفحه اس اخه رمان یعنی داستان بلند کمه کم باید ۵۰۰ صفحه داشته باشه اخه ۸۰ صفحه:(
نچ
میشع بگین چطوری رمانتو داخل سایت گذاشتین ؟؟؟؟ لطفا بگین ….ممنون