مان در مورد دختری به اسم گیسو هستش که به خاطر اشتباه پدر و مادرش از برادرش جدا شده و برادر ناتنی اش که پسرخاله اش محسوب می شه، مسیر زندگیش رو عوض می کنه و باعث می شه گیسو به شهر فرار کنه و حین مسیر با فردی آشنا می شه که از طریق اون برادرش رو پیدا می کنه و مسیر زندگی اش هم تغییر می کنه و …
قصه، قصه ی دختریست نه از جنس شیطنت…
نه از جنس زیباییِ تمام و کمال…
نه از جنس ثروت…
نه از جنس اجبار…
نه از جنس لجاجت…
نه از جنس غرور…
بلکه از جنس سادگی!
و پسری نه از جنس غرور…
نه از جنس جذابیتِ مدهوش کننده…
نه از جنس ثروت…
نه از جنس اجبار…
نه از جنس هوس…
بلکه از جنس سادگی!
دختری مانند شیرین و پسری مانند فرهاد!
و اما این شیرین و فرهاد در راه عاشقی موفق می شوند و بر جدایی فایق می آیند؟
باید دید که سرنوشت تا کجا قصد دارد این دو را بتازاند!
آیا نیروی عشق و محبت پیروز می شود یا خشم و نفرت؟
با ما همراه باشید…
هم میوفته …
خیلی وقت است که بی تابم! دلم تاب می خواهد! یک هل محکم، که دلم هری بریزد پایین، هر چه در خودش تلنبار کرده را…
فارغ از بی رحمی های روزگار خواب بود و نمی دانست که این بی خیالی اش چه آتشی به جانم می زد! نفسم را آه مانند از سینه بیرون دادم و از جا برخاستم. کاش زندگی، یک تراژدیِ کوتاه بود! خیلی کوتاه! پوزخندی کنج لبم جا خوش کرد. مگر دنیا به میل و اراده ی ما عمل می کند؟ مسلماً نه!
آن قدر می چرخد تا خوشبختی هایت به لرزه در آید و زیر هجوم بدبختی ها جان بدهد. آن قدر می چرخد تا پایه های آرامشِ زندگی ات فرسوده شود و به اندوه مبدل شود! تلخ است اما رسم روزگار چنین است!
خودکارم را روی میز پرت کردم. او هم مانند من خسته شده و کنار کشیده است. جوهرش تمام شده و نای نوشتن ندارد. همچون من که دیگر تاب نوشتنِ کتاب زندگی ام را ندارم!
به دفتر مقابلم چشم دوختم. دفتری که در این چند سال مونس و همدمم بوده است!
باز هم خاطرات آن سال ها پیش چشمانِ بی فروغم جان گرفت و رژه رفت. بغض مانند عقربی، بی رحمانه به گلویم چنگ انداخت. لبخند تلخی بر لب نشاندم و شروع کردم به ورق زدن کتاب زندگی ام…
فوق العاده