داستان در رابطه با دختری ست به نام خورشید که دست تقدیر او راگریبان گیر مشکلات می سازد؛ و زمانی که در یک قدمی ازدواج با پوریاست، از هویت اصلی خود آگاه میشود.
او که پرستار دو کودک به نام های آنه و آرزوست، با عموی این دو کودک آشنا میشود.
تقدیر، سیروان و پوریا را در مقابل یکدیگر قرار می دهد… در این زمان پدر خورشید از ازدواج دخترش با فرد مورد نظر خود سخن به میان می آورد!…
من پا به پای موکب خورشید
یکروز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است، وین راه شرق و غرب چه کوتاه!
تنها دو روز راه میان زمین و ماه
اما من و تو دور…
آنگونه دور دور که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند ز هیچ راه
آه!
#فریدون_مشیری
“خورشید”
روی صندلی کنار تخت بچه ها نشسته بودم، اون روز هم مثل روزهای دیگه داشت به پایان می رسید.
با اینکه خوابوندن بچه ها حدود یک ساعت طول می کشید و گاهی این زمان اونقدر طولانی می شد که حتی به تهدید اون ها منجر می شد، اما هر شب که به خواب می رفتن، به آرامش می رسیدم و حوادث اون روز رو فراموش می کردم!
اتاق بچه ها رو خیلی دوست داشتم…اتاقی تقریباً بزرگ با کاغذ دیواریِ سفید و گلهای یاسی، دو تا تخت سفید به همراه یه کمد بزرگ سفید که لباساشون داخلش قرار داشت.کنار تخت،یه خرس صورتیِ بزرگ با پاپیون قرمز گذاشته بودن. یه میز کوچک بنفش هم داخل اتاق بود و قوری و فنجان اسباب بازی روی اون گذاشته شده بود. عکس بچه ها با قاب یاسی روی دیوار نصب شده بود.پرده های کوچک چهار خونه ی یاسی هم جلوی شیشه های یخ کرده ی پنجره ها آویزان بود…
یکی از خدمتکارا در رو باز کرد و گفت: خانم!
– هیس، خوابن!
– آخ، عذر می خوام.
با صدای آروم تری ادامه داد: خانم فلاحی اومدن، کارتون دارن.
-باشه، الان میام!
آخرش خیلی بد ضربه روحی میزنه
عالی
سلام چرا بعضی از رمانا لینک اندروید نداره؟؟
قشنگ بود اما کاش آخرش بد تموم نمیشد!
پی دی اف دانلود نمیشه!