یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
در یک شهر بزرگ ، پیرزنی تنها در یک خانه ی کوچک زندگی می کرد. او شبها تشکش را کنار پنجره پهن می کرد و می خوابید. می خواست از پنجره آسمان راببیند، اما آسمان شهر پراز دود و غبار بود و ستاره ها دیده نمی شدند. یک شب پیرزن به یاد روزهای کودکیش افتاد که شبهای تابستان با خانواده اش روی پشت بام می خوابیدند و ستاره ها را می دیدند و می شمردند. آرزو کرد ای کاش می توانست یکبار دیگر ستاره ها و پرکشیدن شهابها را ببیند.
…
[su_note note_color=”#74d75d” text_color=”#ffffff” radius=”11″]فایل صوتی این دکلمه زیبا[/su_note]
از کجا باید دانلودش کنم؟