– نگفتی؛ چرا حالت خوب نیست؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
گیر دادی ها آرشا.
لبخندی زد و سکوت کرد که باعث شد کمی دست دست کنم و با دو دلی بگم:
– خب… خب آرشا دلم گرفت.
– دلیل گرفتن دلت چی بود آوا؟
چند قدم ازش فاصله گرفتم و زمزمه کردم:
– تو جمعتون تنها بودم، خیلی ام تنها بودم…
– چه جالب! برای این موضوع دلت گرفت؟
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم و به شهر و چراغ های رنگارنگش خیره شدم.
– چرا نیومدی کنارم که حرف بزنیم؟
– تو با الیزا سرگرم بودی و من ترجیح دادم مزاحمت نشم.
صداش موسیقی وار تو گوش هام پیچید:
– کنار الیزا نشسته بودم اما تمام هوش و حواسم پیش تو بود دختر خانم!
نگاهم مات خیره اش شد و لبم کش اومد! بی جنبه بودم، مگه نه!؟
– عه… چ… چه جالب.
چند قدم فاصله رو پر کرد و رو به روم ایستاد.
– بیا بریم پیش بقیه و این رو مطمئن باش که تو تنها نیستی آوا؛ حداقل تا زمانی که من هستم! خب؟
سرم رو تکون دادم و در حالی که ته دلم قند آب می شد و انگار از شوق روی دو پا بند نبودم، پشت سرش وارد خونه شدم.
#بخشی_از_رمان_تاوان_دخترانگی_هایم
به قلم: #لوبیا “آیناز سالاری
احساسی و جذاب
موفق باشی خانوم نویسنده
جالب بود