گندم دختریست از صبر و استقامت و سرشار از عشق و ایمان به خدا…
دختری که سه سال، با ذهن آشوبی که هیچ چیزی رو به یاد نمیاره میجنگه؛ زندگیش رو با کسی شریک میشه که حس خاصی بهش نداره و با دیدن عشقی که شریک زندگیش نسبت بهش داره، با دیدن شکستن غرورش، تنهاییش، مردونگیش، قلب پاک و عشق خالصش، و تمام عذاب هایی که خودش در مقابل این همه خوبی به اون میده و کوتاهی هایی که در حقش میکنه، عذاب وجدان دامن گیرش میشه، اما نمیتونه کاری کنه، چون، اون قبلا دلش رو جایی، جا گذاشته، جایی که خودش هم نمیتونه پیداش کنه، و وقتی پیداش میکنه که دیره و غرورش نمیذاره دوباره اون رو مرد خودش بدونه!…
اما خدا، تو اوج سیاهی و سردی، روزگارش رو دگرگون میکنه و روشنایی رو براش به ارمغان میاره:)
وسط یه کویر تیره و تاریک سرگردون بودم؛ هیچکس نبود!….
صدا های مبهم و عجیبی به گوشم میرسید؛
هر لحظه حالم بدتر و فریادم بیشتر میشد؛…
با پریشونی از خواب پریدم؛ عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمم اومده بود؛ قلبم به شدت تو جاش میکوبید و ذهنم گیج و خسته بود؛
همینطور که نفس نفس میزدم، لیوان آبی جلوم گرفته شد؛ تازه متوجه اهورا شدم…
گلوم حسابی خشک بود؛ لیوان رو ازش گرفتم و سر کشیدم؛
-خوبی؟
نای حرف زدن نداشتم
هیچی نگفتم و از جام پا شدم و از خونه بیرون رفتم؛ تو تاریکی شب روی تکه سنگی گوشهٔ حیاط نشستم و به ماه خیره شدم؛
سه سال بود که این کابوس رهام نمیکرد؛ سه سال بود که هر چند شب یه بار، میومد سراغم و گوشت و استخون و تمومِ وجودم رو میلرزوند؛
خدا جونم، از عمق وجودم بهت ایمان دارم هیچوقت از سرنوشتم گله نمیکنم، چون میدونم چقدر حکمتت پیچیده، پر رمز و راز و واسه ما آدما غیر قابل درکه؛… صدای پایی از پشت سرم نزدیک می شد با قرار گرفتن پتوی کوچولویی رو شونه هام، پشت سرم رو نگاه کردم،
برای قدردانی، لبخندی به روش زدم و اون هم متقابلا همین کار رو کرد؛
کنارم نشست؛ دوباره به ماه خیره شدم؛
سنگینی نگاهش رو حس میکردم؛ انگار میخواست چیزی بگه؛
-گندم؟…
-هوم؟
[su_note note_color=”#3ea23f” text_color=”#ffffff” radius=”11″]مطالعه این رمان بدون نیاز به دانلود[/su_note]
[pdf-embedder url=”https://www.romankade.com/wp-content/uploads/2019/04/سیانور-غرور.pdf” title=”سیانور غرور”]
سلام عزیزانتشکر میکنم از زحماتههنرمندان جوانمان به امیددرخشش بیشتر