بنام حق
داستانکِ : خیال_شیرین
بقلم : ا_اصغرزاده
قدم زنان خود را به حوض وسط خانه رساند؛ دست هایش را از هم باز کرد و دور خود چرخ زد، خندید و چرخ زد، چرخ زد و چرخ زد و خندید از ته دل و واقعی.
چه خانه ی زیبایی!
رویایی و قشنگ. سرش را بلند کرد. آسمان قصد باریدن داشت. چه بهتر!
به سمت تاب دویید و رویش نشست؛ خودش را تاب داد و منتظر باریدن باران شد. انتظارش زیاد طولانی نشد. باران شروع کرد به باریدن و دخترک خنده کنان خودش را تاب می داد و قطرات باران روی تن و بدنش می ریختند.
طولی نکشید که مادرش با آن لباسی زیبا هول زده از پله های مرمر پایین آمد؛ سمت دخترک دویید و او را در آغوش کشید.
– بریم خونه دخترم سرما می خوری!
دخترک سرش را روی شانه ی مادرش گذاشت و با آرامش چشم هایش را بست.
مادرش لباس هایش را عوض کرد و در حالی که داشت موهایش را با سشوار خشک می کرد گفت:
– گل دختر من نمی گی سرما می خوری؟!
دخترک حرف را عوض کرد و پرسید:
– بابا کی میاد مامان؟
در همان حال صدای پدرش از پایین آمد و دخترک را از داخل اتاق زیبایش که پر بود از عروسک های رنگارنگ بیرون کشید. پرواز کرد سمت پدرش که طبق معمول دستش پر بود از خوراکی و اسباب بازی.
-شیرین کوچولوی من چطوره؟
دخترک مستانه خندید:
– خوبم بابا جونم، عالی!
پدرش گونه اش را بوسید و سه تایی با هم سر میز ناهار رفتند و شیرین حسابی با مرغ سوخاری روی میز دلی از عزا درآورد.
چه زندگیه شیرینی!
***
با صدای مادرش چشم گشود؛ بلند شد و به صورت غمگین او چشم دوخت. باز هم خیال بافی کرده بود. خیال شیرین!
– دخترم باید بریم!
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. مادرش کاپشن رنگ و رو رفتهاش را تنش کرد و شال و کلاه اش را روی سرش کشید.
برف می آمد و سقف خانه یشان مثل همیشه چکه می کرد.
نگاهش را سمت مادرش برد که پتوی کهنه را تا می کرد و کیفش را بر می داشت. باز هم باید با او سر کار می رفت تا بلکه نان شبشان را در بیاورند.
پایشان را که در حیاط گذاشتند باز صاحب خانه هم چون اجل معلق جلویشان سبز شد و بر سر مادرش غر زد:
– بابا بیار کرایه ی ما رو بده دو ماه عقب افتاده فردا اسبابت و ریختم تو کوچه نگی چرا!
مادرش مثل همیشه سر به زیر آرام جواب داد:
– تا شب میارم.
زنِ صاحب خانه چشم غره ای حواله اش کرد و کنار رفت.
آه عمیق مادرش دل کوچکش را به درد آورد. کاش آن خیال های شیرین اش واقعی بودند، کاش!
#خیال_شیرین
#بهقلم_ا_اصغرزاده