رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه خرس عروسکی

داستان کوتاه خرس عروسکی به قلم مرضیه حکیمی

#خرس_عروسکی
از سرمای هوا بود یا انزوای وجودم، نمی دانم اما تمام تنم می لرزید. دو تا گوی روی صورتم تر شده بود و می درخشید.

پوشال های درون قلبم انگار توی هم پیچ و تاپ می خوردند. من فقط یه خرس کوچک با مدل قدیمی بودم که روی قفسه ی

زهوار در رفته مغازه نشسته بودم. هیچ کس حتی حاضر نبود لبخندی نثارم کند یا لمسم کند. قیافه ی همه با دیدنم توی

هم می رفت و یک گره ی کور روی ابروانشان جا خوش می کرد. آن وقت یک عروسک پر زرق و برق دیگر را که مدلش هم از آن جدیدها بود و آواز می خواند را بر می داشتند و می رفتند.
هر روز تنها تر از قبل می شدم، خانه ی دلم متروک تر و دیدگانم بی فروغ تر از پیش.

دانلود رایگان  داستان کوتاه دیارعشق اندروید،pdf،ایفون

تراکم افکار دردناکم پنبه هایی بود که از کنج سرم بیرون آمده بود. سر من، شاید برای آن همه پریشانی زیادی کوچک بود.
اما امروز یک جور خاصی متفاوت بود. از آن روزهایی بود که از صبحش گنجشک ها بنای پایکوبی گذاشته بودند. صاحب مغازه آواز

می خواند. راستش من هم حال عجیبی داشتم. حال عجیبی که بوی انتطار می داد. از آن انتظار های تلخ که کسی مرا دوست

نداشت و با خودش نمی برد نه ها، منظورم آن انتظار های شیرینی است که طعم عسل می دهد و انگار که کسی می آید.
عروسک کوچولوی توی جعبه ی کنار دستم، یگانه کسی بود که با من مهربان بود. خنده ای کرد.
-امروز زیاد از حد سرخوشی ها. خبری شده؟
پاهایم را توی شکمم کشیدم و بغل شان کردم.
-اگر بگویم مسخره ام نمی کنی؟ پوزخند نمی زنی که خیال بافی می کنم؟

دانلود رایگان  داستان کوتاه بسیار زیبای جیران من

لبخند شیرینی زد.
-اگر خیال بافی نباشد که ما با چه امیدی شب را صبح کنیم؟ اگر خیال بافی نباشد که هیچ بچه ای ما را بغل نمی کند و برایمان داستان نمی گوید. پس خیال بافی خوب است.
پنبه ها را توی سرم چپاندم:
-حس می کنم. امروز با همیشه فرق دارد. یه نفر می آید که وقتی مرا ببیند ابرو در هم نمی کشد.
دستی به چین های روی دامنش کشید:
-چرا که نه؟
دوباره پوشال های توی قلبم توی هم پیچ خوردند. انگار زلزله ی هشت ریشتری به جانم افتاده بود. ترس از دست دادن در جانم رخته کرده بود.

از دست دادن چیزی که هنوز به دستش نیاورده بودم. چیزی که هنوز مال من نبود.
روز ابری ای بود و احساس دلتنگی می کردم اما برای چی؟ برای کی؟ خودم هم نمی دانستم.
-می ترسم…می ترسم بیاید این مد روز ها را ببیند. دلش برود برای آن ها. آن وقت من باز هم تنها می شوم. آخر هم یک روز فراموش می شوم.
چهره ی مهتابی اش پر از مهر شد و این دلم را گرم می کرد:
-خب بیاید و این مد روز ها را ببیند. اگر قرار است که دنبال زرق و برق این جدید ها باشد، بیاید و یکی از همین ها را ببرد. دو روز دیگر هم

جدیدترشان که آمد، قبلی را ول می کند و می رود پی عروسک دیگری. ببین جانم! چشم هر روز یکی قشنگ ترش را می بیند. یکی بهتر و جدید ترش را. اما اگر توی دلش جا باز کنی تو قشنگ ترین و بهترین عروسک برایش می شوی.
پنجه ام را روی پوزه ام کشیدم. نفس عمیقی کشیدم. انگار کمی دلم آرام گرفته بود. اما هنوز هم پس لرزه های آن زلزله ی هشت ریشتری را حس می کردم.
-راست می گویی؟
یک تای ابرویش را بالا فرستاد.

دانلود رایگان  داستان کوتاه آرزوی من

-البته.
با همین به کلمه روشنایی در دو گوی تاریک و خاموش چشمانم روشن شد. خاک روی پارچه ام را تکاندم.
آویز مغازه به صدا در آمد. دختر بچه ی پنج شش ساله ای دست در دست مادرش وارد شد. موهای طلایی اش را که بافته بود و از یک طرف

روی شانه اش ریخته بود، عجیب دلبری می کرد. هیجان زده نگاهش کردم. برق نگاهم را خواند یا غصه ی چشمانم را نمی دانم اما هر چه که بود به چشم دلش نشستم. به چشم دلم نشست. با انگشت به سمتم اشاره کرد و گفت:
-آن خرس قهوه ای که چشمان مشکی دارد و یک پاپیون روی گردنش را می خواهم.
قند توی دلم آب شد.
فروشنده دستش را به سمتم دراز کرد. رو به عروسک توی جعبه کردم.
-ممنونم.

دانلود رایگان  دکلمه صوتی زیبای معرکه

برایم دست تکان داد. چند لحظه بعد در آغوش دختر بچه فرود آمدم. بوی عطر موهای ابریشمی اش هوش از سرم می پراند. چقدر نرم بود.

چقدر لطیف. آخ که دلم می خواست همیشه اینجا باشم و از جایم تکان نخورم. دستش را که روی دلم گذاشت. قلقلکم خرید. بعد از مدت ها

از ته دلم خندیدم. احساس غرور می کردم.
روی صندلی عقب نشستیم. همه چیز را بهم نشان می داد و نام می برد. درخت ها، ساختمان ها… آن شب همه چیز فوق العاده بود. اصلا

چی بهتر از این که یک نفر باشد با حوصله برایت حرف بزند و همه چیز را یادت دهد؟
شب که شد. دیگر مجبور نبودم روی قفسه ی نمور و تاریک مغازه بخوابم. میان تار و پود گیسوان طلایی اش چشم روی هم گذاشتم و خواب هفت پادشاه را دیدم.
هر روز باهم به مهد کودکش می رفتیم. مثل چشمانش مراقبم بود که مبادا کسی نگاه چپ سمتم روانه کند و من هیچگاه تنهایش نمی گذاشتم.

روز ها شب شد و شب ها روز. و او هجده ساله شد. روزی که باید می رفت. وقت عروسک بازی اش گذشته بود. دیگر جای من بین زلف های طلایی اش نبود.

دانلود رایگان  داستان کوتاه گناه دلدادگی

حس زمانی را داشتم که پشت ویترین خاک می خوردم. مغموم و گرفته. چیزی به دلم چنگ می انداخت.
صورتم را بوسید و مرا روی تختش جا گذاشت. مادر و پدرش را بغل کرد. کوله اش را محکم کرد. برای آخرین بار نگاهش کردم. هنوز هم موهایش

را یک طرفه می بافت. در ماشین را که باز کرد تا بنشیند. انگار پشیمان شد. چیزی یادش افتاده باشد. به سمت اتاق دوید و من دوباره میان موهایش گم شدم.
#مرضیه_حکیمی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 0 امتیاز کل : 0
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.