دیالوگ ماندگار یکی بود یکی نبود.
-چرا نفست توی تاریکی می گیره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اول راهنمایی که بودم چند تا از بچه های مدرسه گفتن مامانم اومده دنبالم و توی انباری منتظرمه!این قدر از دیدن مامانم خوش حال بودم بدون فکر رفتم توی انباری. اونا ام در و روم بستن و اون تو توی تاریکی ترسناک بود.
گریه کردم.التماس کردم.جیغ و داد کردم ولی در و باز نکردن.
صداش و نزدیکم شنیدم:
-چرا باید از دیدن مامانت این قدر خوش حال باشی؟
-چون مامانم…پیشم نبود.
ب قلم:مرجان فریدی