رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه و زیبای عاشقی شهامت میخواهد

داستان کوتاه عاشقی شهامت میخواهد به قلم عطیه شکری

به نام خدا

نام اثر: عاشقی شهامت می خواهد

به قلم: عطیه شکری

 

– بعد از انجام کارت یه راست برگرد پاسگاه سر پستت!

پرونده را از دستم گرفت اما قدم از قدم برنداشت. موشکافانه نگاهی به چشمان فراریش انداختم و با جدیت پرسیدم:

چرا وایستادی؟ برو دیگه!

بالاخره دلش را به دریا زد و پر استرس خواسته اش را به زبان آورد:

جناب سرگرد اجازه می دید یه امروز رو بعد از کارم مرخص شم؟!

نگاه پر غروری به چشمانش انداختم و عاری از هر گونه احساسی کنج لبم را کج کردم و گفتم:

امثال تو رو زیاد دیدم پسر جون، نخیر اجازه ی مرخصی نمی دم همین که گفتم بعد از این جا می ری سر پستت ختم کلام!

بی معطلی عقب گرد کردم تا برود اما او انگار قصد بی خیال شدن نداشت!

به سرعت خودش را به رو به رویم رساند و نگاه قاطعش را در مشکی هایم دوخت. از این تغییر ناگهانی اش به شدت جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم.

نفس عمیقی کشید و محکم کلماتش را ادا کرد:

من نه مادرم مریضه، نه پدرم مرده، نه داداش عقب مونده ای دارم که بخوام براتون اه و ناله راه بندازم و خودم و به موش مردگی بزنم. امشب تولد یکی یه دونه ی قلبمه، یه دختر که یه سال و نیم از جوونیش و گذاشته پای من سرباز و دست رد به سینه ی همه ی خواستگارهاش زده. اگه مرخصی می خوام برای تفریح خودم نیست برای اون دختریه که جلوی یه جماعت قد علم کرده و تو این دنیایی که برادر به برادرش رحم نمی کنه پام وایستاده. دل من به درک، اگه الان وایستادم رو به روت فقط برای دل اونه که حاضرم براش آسمون و به زمین بیارم…

حلقه ی اشک مشهودی که در چشمانش نقش بسته بود را با تخسی پس زد و لبخند تلخی نثارم کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

دیدی؟! من هیچ بهونه ای برای فرار ندارم؛ فقط ذهنم پی دل کسی گیره که تا امروز بی هیچ منتی یدک کش مردونگی بوده. دلم نمی خواد پیش اون دختر و خداش شرمنده باشم. می خوای تنبیهی بزنی بزن، می خوای اضافه خدمت بزنی بزن اما یه امروز و بذار برم!

آن قدر کلماتش را تند و پشت هم ردیف کرده بود که چهره ی گندم گونه اش به سرخی می زد.

دستی به پشت لبم کشیدم و تک خنده ی مردانه ای سر دادم. ضربه ی آرامی نثار کتفش کردم و گفتم:

مشتی من که مافوق تو نیستم؛ فقط تو رو برای چند ساعت از مافوقت قرض گرفتم.

ته فروغ امید درون مردمک های عسلی رنگش هم خاموش شد و سر به زیر انداخت و زمزمه کرد:

اما قدرت این و داری که ضامنم شی.

دانلود رایگان  داستان کوتاه مراسم تسلیت به قلم علی پاینده

قامت متعجب و پرونده به دست شهاب را از پشت سر پسرک جوان شکار کردم؛ این بار لبخندم عمق بیشتری گرفت اما سریع آن را خوردم. با سر به پشت سرش اشاره زدم و گفتم:

مافوقتم سر و کله اش پیدا شد، چرا اینا رو به خودش نمی گی؟!

آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و به شهاب متعجب چشم دوخت.

شهاب سری تکان داد و گفت:

خیر باشه! چه خبره شما دو تا اینجوری نگام می کنید؟!

نفسم را عمیقاً فوت کردم و رو به پسرک گفتم:

احمدی اجازه ی مرخصی می خواد.

شهاب نگاهی به احمدی انداخت و اخم در هم کشید و زبان باز کرد تا مخالفت کند که پیش دستی کردم و زودتر از او گفتم:

اجازه اش رو بده عوضش فردا صبح زود برمی گرده.

شهاب چشم غره ای رفت و گفت:

به چه مناسبت؟

داستان کوتاه و زیبای عاشقی شهامت میخواهد

خندیدم و رو به احمدی گفتم:

برو به کارت برس بعدم آزادی تا فردا صبح الطلوع!

لبخند کمرنگی زد و احترام نظامی گذاشت.

قدمی که از ما دور شد، صدای هشدار دهنده ی شهاب برخاست:

یادت نره که سرگرد یزدان پناه چی گفت، فردا صبح اول وقت پاسگاه باش!

باز هم احترام گذاشت و با انرژی وصف ناشدنی ای گفت:

چشم قربان!

با نگاهم تا امتداد سالن اداری بدرقه اش کردم و آه عمیقی کشیدم که سقلمه ی شهاب روی پهلویم نشست. اخم ریزی کردم و تشر زدم:

چته تو؟ پهلوم سوراخ شد.

جوابم اخم وحشتناکی شد و صدای طلبکاری که بازخواستم می کرد:

تو چرا همچین اجازه ای دادی؟!

همان طور که پهلویم را ماساژ می دادم، گفتم:

من که اجازه ندادم، از تو اجازه اش رو گرفتم!

چشم غره ی دیگری نثارم کرد و گفت:

خیلی رو داری وجدانن!

خندیدم و گفتم:

نظر لطفته.

– حالا برای چی مرخصی می خواست؟

شانه ای بالا انداختم و لب زدم:

هیچ دلیل خاصی نداشت.

غرید:

پس چرا گذاشتی بره؟

با او هم قدم شدم و به آرامی جوابش را دادم:

چون منم مثله اون این دوره رو گذروندم با این تفاوت که اون لیاقت و شهامتش رو داشت اما من نه.

– منظورت چیه؟ داری هزیون میگی سامی؟

نگفتم از عشقی که با بزدلی از دست داده بودم. من در این پسرک چیزی را دیدم که خودم فاقد آن بودم. اصلاً عشق برای همین آدم ها ساخته شده است نه بزدل هایی که ترسشان بر شهامتشان غلبه می کند؛ برعکس درون آشفته ام که به سال ها پیش سفر کرده بود، با بی قیدی شانه ای بالا انداختم و لب زدم:

هیچی، بهتر که نمی فهمی.

 

#عاشقی_شهامت_میخواهد

#عطیه_شکری

 

 

 

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.