دیالوگ های ماندگار رمان تهی قلب
هنوز آرزوی ام کامل نشده بوده که برق اتاق روشن شد و من به اجبار چشم بستم.
– چرا بیدار شدی؟
کم کم لای پلک هایم را باز کردم و نخواستم که بگویم:«خبر نداری که دیگر در خواب هم ندارمت و نداشتنتان کابوسم شده و خواب را از چشمانم دزدیده.»
– گُر گرفته بودم.
وارد اتاق شد و به میز کامپیوتر رازان تکیه داد.
– الان بهتری؟
مگر برایت مهم است؟ تو که دیگر ازآن من نیستی.
سر تکان دادم.
– پاشو لباس بپوش، این جوری سرما می خوری.
باید باور کنم که هنوز هم همان قدر سلامتم برایت مهم است یا این هم کلکی دیگر است؟
سخت بود کنار او باشی و در بندش نباشی و بدانی او اسیر دیگریست.
بالشت را سر جایش گذاشتم و بدون آن که جوابش را بدهم از اتاق خارج شدم.
#تهی_قلبان
نو شته زهرا حشم فیروز