می خندد؛ به ظاهر خوش نشان می دهد، درست از آن دسته آدم هایست که وقتی حال دلش خوش نیست به رو نمی آورد. آشفته شود، بشکند، برنجد پای کسِ دیگری را به خلوتش با دل به میان نمی آورد که برایش دل بسوزاند، آرامش کند و مرحم دردش باشد یا حداقل با حرف زدن از شر درد هایی که روی دلش سنگینی می کنند خلاصش شود و نفسی راحت بکشد.
چه قدر این آدم ها سخت و تو دارند؛ من از حجم این سخت بودن می ترسم. باید مواظب شان بود، نمی دانم چرا حس می کنم این آدم ها درون شان کوهستانی ست زمستانی با کوه هایی برف گرفته که قله هایش در مه گم شده است، اگر زیادی با تنهایشان تنها باشند، روزی در کوهستان درد هایشان، درست از روی همان کوه های برف گرفته آنقدر بالا می روند و در مه قله ها محو می شوند. که انگار اصلا نبوده اند. چه قدر عجیبند این آدم ها!
دیوانه تر از مجنون
به قلم مه گل