مات شدم وقتی که فهمیدم خواستنت تاوان دارد.
دانستم برای داشتنت باید فراتر از،مرزهای ممنوعه روم.
فهمیدم منم باید حوا گونه عمل کنم
می دانی…گاهی فکر می کنم حوا می خواست ادم را محک بزند .
او آدم را به بهای ماندن در بهشت را نمی خواست.اعتماد می خواست،اطمیان یا شایدم وفا داری.
گاهی اوقات زنها حسود می شوند.حتی ممکن است علت حسادت ماندن در بهشت باشد.و امان از وقتی که زنها عاشق می شوند
رو به روی درخت سیب ایستاده بود همان درخت ممنوعه.او مرز ممنوعه را رد کرده بود.
کمی اندیشید ،راه حل همان سیب بود.
حسادت مثل خوره به جانش افتاده بود.تصمیمش را گرفت او ادم را می خواست به هر قیمتی حتی به بهای رانده شدن .بوی ناب ان میوه ی بهشتی در بند بند وجودش رخنه کرده بود.
کسی چه می داند شاید ده ها بار دستانش را به طرف سیب برده و در میانه راه پشیمان شده باشد.
اما او فکر کردن را جاییز ندانست .دستانش را به دور سیب گره زد.یک لحظه غفلت کافی بود،به خود امد دید سیب را در دستانش دارد.
اری منم یک دختر ،دختری از نسل حوا
میچنیم سیبی که سبب رانده شدمان است ،بگذار ازاینجا هم بیرونمان کنند.
این رصالت عشق من است پس بمان با من و با بودنت با من از حوا بگو…
[su_note note_color=”#ef3c60″ text_color=”#ffffff” radius=”11″]ویدیوی این دکلمه زیبا[/su_note]
[su_note note_color=”#74d75d” text_color=”#ffffff” radius=”11″]فایل صوتی این دکلمه زیبا[/su_note]