بهم می گفتن افسردگی داری. من هم در جواب تمام ترحم ها و دلسوزی های عوام فریبانه اشون تنها یک لبخند تلخ زدم؛
درست از همون هایی که که انحنای محوی می شه و هزار تا معنی رو تو خودش جا می ده.
بعد از جلسات متفاوت روانپزشک دستور به بستری شدنم داد. سه ماهی گذشت و من توی تمام این ۹۰ روز فقط رو به روی
پنجره ی اتاقم می نشستم و از پشت شیشه ی غبار آلودش به محوطه ی بی روح و یخ زده ی کلینیک خیره می شدم.
دیروز دکتر بعد از مدت ها تشخیص داد که ریشه ی این افسردگی و منزوی بودنم تنهایی مفرطه.
این بار نه سکوت کردم و نه لبخند زدم. به جاش از جام بلند شدم و پوزخند صدا داری حواله ی چهره ی حق به جانبش کردم. از عکس العملم حسابی جا خورد.
بدون معطلی روزه ی سکوتم رو شکستم و از بین لب های گوشتی و خوش فرمم اصوات رو بیرون کشیدم:
درد من نه تنهاییه، نه گوشه گیری! اتفاقا دور من پر از آدم های جور واجوره. درد من فقط بی توجهی دکتر.
وقتی حرفمم تموم شد عزم رفتن کردم و خواستم دوباره به اتاقم برگردم. نه این که کلینیک جای خوبی باشه ها. نه اصلا!
اما یه جنبه ی مثبت داره اون هم اینه که دورم از تمام نگاه های ترحم آمیزی که تا مغز استخونت رو می شکافه.
صدای حق به جانب دکتر تو رفتنم وقفه ای ایجاد کرد:
والا دور وریات چیزی برات کم نذاشتن این و که نمی تونی انکار کنی چون با چشم خودم همه اش رو دیدم.
جواب تمام خوش باوری هاش رو تو جمله ای خلاصه کردم و گفتم:
دختر نیستی که بفهمی وقتی بعد چهار روز بر می گردی خونه و هیشکی نمی پرسه تو این مدت کجا بودی چه حسی داره!
دیگر نایستادم و اون جا رو به مقصد اتاقم ترک کردم.
آره، کلینیک رو دوست دارم چون کسی نیست. این جوری توقع توجه ای هم وجود نداره.
#کلینیک
#عطیه_شکری
[su_note note_color=”#ef3c60″ text_color=”#ffffff” radius=”11″]ویدیوی این دکلمه زیبا[/su_note]
[su_note note_color=”#74d75d” text_color=”#ffffff” radius=”11″]فایل صوتی این دکلمه زیبا[/su_note]