باید به فکر زخمهای تازهام باشم
روزی امید زنده بودن بود، حالا نیست
در من جهنم قدّ یک کبریت کوچک شد-
وقتی دری از قبله گاهت رو به من وا نیست
.
جغرافیای ملتهب از حس زن بودم
مردی که در بازی چشمت باخت من بودم
آوازهی ویرانیام را خوب میدانی
تو خود خرابم کردهای، پس! جای حاشا نیست
.
هرشب برای دردهایم دلبری کردی
تشنه مرا تا چشمهات بردی، چه آوردی؟
حالا مرا از قاب تنهایی تماشا کن
هیچم که هرشب میرود از ابتدا تا نیست
.
من ساختم، من باختم تا زندهتر باشی
در شعرهایم سوختم تا شعلهور باشی
احساس پوچی میکنم از بودنم وقتی
چیزی به جز یک حس مبهم در تو پیدا نیست
.
از حسرت بازی دستت لای موهایم
از گریههایم لابهلای آرزوهایم
تا خودکشی در انتهای جستجوهایم
باید کسی باشد بگوید: وای! اما نیست
.
از زندگی، از هر که با تو هست بیزارم
«حالا برو، حالا که خیلی دوستت دارم»
هر روز من کابوس یک رویای پنهانیست
نفرین به دنیایی که پایانش پشیمانیست
#پویا_جمشیدی
[su_note note_color=”#ef3c60″ text_color=”#ffffff” radius=”11″]ویدیوی این دکلمه زیبا[/su_note]
[su_note note_color=”#74d75d” text_color=”#ffffff” radius=”11″]فایل صوتی این دکلمه زیبا[/su_note]