حکایت زندگی یه دختره؛ یه دختر مثل همه ی دختر ها با کلی شور و هیجان و شیطنت های دخترونه؛
دختری صبور و مهربون که همیشه تو زندگیش باخت بوده و باخت…
اما همیشه اون طور که فکر می کنیم پیش نمیره و باید دید که سرنوشت چه چیزی رو براش رقم می زنه.
دختری که برای رهایی از همه ی این باخت ها و اجبار ها پر پرواز می خواد…
حکایت زندگی یه دختره؛ یه دختر مثل همه ی دختر ها با کلی شور و هیجان و شیطنت های دخترونه؛
دختری صبور و مهربون که همیشه تو زندگیش باخت بوده و باخت…
اما همیشه اون طور که فکر می کنیم پیش نمیره و باید دید که سرنوشت چه چیزی رو براش رقم می زنه.
دختری که برای رهایی از همه ی این باخت ها و اجبار ها پر پرواز می خواد…
شایان پشت فرمون بود و مهسا هم جلو نشسته بود و یه ریز از اتفاق های تو مهمونی حرف می زد؛ شایان هم با خونسردی همیشگیش به حرف هاش گوش می داد.
بین حرف های مهسا اومدم.
-آقا شایان بی زحمت همین بغل نگه دارید، من پیاده میشم.
شایان از آینه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بذارید می رسونمتون.
مهسا هم در تأیید حرفش گفت: راست میگه؛ الان دیر وقته.
-آخه مسیرتون دور میشه؛ مزاحم نمیشم.
بعد از کلی تعارف رد و بدل کردن، شایان کنار خیابون نگه داشت.
ازشون تشکر و خداحافظی کردم و پیاده شدم.
کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که چون دیر وقت بود، اصلاً پیدا نمی شد؛ نخواستم هم با مهسا و شایان برم چون مسیرشون دور می شد.
عاااااااالی بود نخونین از دست رفته