در من از من یک غریب آشنا جا مانده است
یک پرستو , یک مهاجر , باز تنها مانده است
کوچ نزدیک است ولی شوقی برای کوچ نیست
این غریبه در قفس در گیر فردا مانده است
شوق پرواز پرستو ها به سوی آسمان
چشم های او به عشق ماه بالا مانده است
از خیال رخ مهتابی ماه دل باخت شهر
هم نبرد شهر در بند باز رسوا مانده است
یک جهان در پی خورشید می دود , دنبال نور
او نمی بیند جهانی غرق دریا مانده است
فلک از سوز صدایش چشم می بندد به اشک
غنچه هم با اشک او یک عمر زیبا مانده است
در قفس چیزی نباشد جز زنجیر دلی
کز برای بودنش درگیر رویا مانده است
کاش دست هم نوایی بشکند قفل قفس
او که با درد غریبی فکر حاشا مانده است
شب به شب افزون گشت , ایام هم با غم گذشت
یک غریبه در قفس بامن تنها مانده است
#غریب_آشنا
#مهدیه_سعدی