یه لحظههایی، یه خاطرههایی، یا اصلا بهتره بگم:
یه حسهایی هست که با یادآوریش دلت که سهله، کل وجودت آتیش میگیره.
همون حسهایی که یه روزی تو رو محکوم به جدایی از عشقات کردن تا اونی که کل دنیای تو شده آروم بگیره و با آرامش زندگی کنه.
همون حسهایی که مجبور شدی به خاطر همونی که عاشقونه میپرستیش توی چشمهاش زل بزنی و به دروغ بگی:
که دیگه عاشقاش نیستی و باید فراموشت کنه.
گاهی وقتها محکومی به جدایی از هم نفسات.
آره محکومی به جدایی از اون کسی که یه روزی نفسهات فقط به لبخندش بند بود.
همونی که دیگه شاید الان سالی یک بار هم یادت نکنه اما تو،
با گذر زمان و گذر سالها هنوز هم وقتی یادش میافتی،
دلت مثل یه گنجیشک دیوانهوار بزنه و با خودت هی تکرار کنی،
من هنوز هم عاشقونه میپرستمش.
#دلگویههاییهویی
#سرنوشتنویس
#مطالع