از کابین آسانسور خارج شدم و سمت بخش کودکان به راه افتادم. عادت کرده بودم هر روز به آن جا بروم و اندک زمان استراحتم را با کودکان بیمار سپری کنم. بودن در میان آن فرشته های زمینی، خستگی را برایم بی معنا می کرد.
خانم توکل -پزشک شیفت- با سگرمه هایی در هم خیره ام شده بود. می دانستم دل خوشی از من ندارد و معتقد است پا به حریم شخصی اش می گذارم و نظم بخشش را بر هم می زنم اما
برایم اهمیتی نداشت. مهم همکاران دیگر و البته بچه ها بودند که همگی مرا دوست داشتند.
لبخندی تحویل خانم توکل دادم و از کنارش گذشتم. خود را به اتاق بازی بچه ها، یا همان میعادگاه هر روزه ام رساندم. به محض ورودم، صدای شادی بچه ها بلند شد. انگار گل از گلشان شکفت.
دست هایم را از هم باز کردم و آغوش به روی دوستان کم سن و سالم گشودم.
هر ده کودک را در آغوش گرفتم و سرهای بی مو و تراشیدهشان را بوسیدم.
المیرا که پرستار مراقبتی بود جلو آمد و مقابلم ایستاد. با همان خنده و شرم هر روزه گفت: حواست هست دیگه؟
خنده ای کردم و با سر جوابش را دادم. المیرا هم به رسم تشکر، بوسه ای به روی گونه ام کاشت و با عجله بیرون رفت. حالا بعد از گذشت چندین ماه کار در آن بیمارستان، می توانستم حدس بزنم
که این ذوق زدگی های المیرا از رفتن من، برای چه است؛ البته این امر آشکار بود و حتی بچه ها هم می دانستند المیرا فقط به دنبال فرصتیست تا با نامزدش صحبت کند و رویای آیندهشان را برایش ببافت.
با کشیده شدن دستم، چشم از جای خالی المیرا گرفتم و به احسان شش ساله خیره شدم. از دیدن کبودی کنار شقیقه اش که جای آنژیوکت های شیمیدرمانی بود، قلبم به درد آمد اما با این
حال لبخند بر لب نشاندم. می دانستم پسرک خجالتی تر از آن است که بخواهد خواسته اش را عنوان کند، پس خودم پیشدستی کردم و با مهربانی پرسیدم: بریم دزد و پلیس؟!
احسان که منتظر شنیدن این حرف بود، “آخ جون”ی گفت و دوان دوان سمت ماشین پلیسش رفت. نگاهی به باقی بچه ها انداختم، همه مشغول بازی بودند. با خنده و انرژی که از دیدن شادیشان
گرفته بودم، سمت احسان حرکت کردم و طبق معمول نقش دزد بدجنس را بر عهده گرفتم. شاید اگر یکی از آشناها مرا در چنین وضعیتی می دید، به سخره ام می گرفت و “دیوانه” خطابم می کرد؛
اما هیچ کس به جز خودم نمی دانست که این دخترک بازیگوش و خندان، مریم آرام و سرد آن ها نیست؛ اصلا آن مریم راهی به این اتاق نداشت. جلد آن مریم عبوس را همراه با غم و غصه هایم کنار
در می گذاشتم و به داخل می آمدم. بودن در آن جا و شنیدن صدای خنده ی بچه ها، برایم حکم بهشت خداوندی را داشت؛ و نمی خواستم به هیچ عنوان از آن جا رانده شوم.
بعد از گذشت دو ساعت بازی و تفریح، همگی خسته و خواب آلود شده بودند و دیگر خبری از آن هیاهوی اولیه نبود. بچه ها را تا اتاقشان راهنمایی کردم. موقع خروج از اتاق دخترها، نفس با آن
چشم ها و لحن خواب آلودش گفت: خاله، منم می خوام بزرگ شدم مثل شما خانم دکتر مهربونی بشم.
دلم غنج رفت و سر نفس را با عشق بوسیدم.
با انرژیای مضاعف از اتاق بیرون آمدم. بی اختیار یاد کودکی خودم افتادم. روزهایی که سودای پزشک شدن را در سر می پروراندم و در خلوت طبیب عروسک هایم می شدم و مداوایشان می کردم.
آن قدر با این رویا زندگی کردم تا بالاخره توانستم جامه حقیقت بر تن رویاهایم بپوشانم و خانم دکتری شوم که همیشه آرزویش را داشتم.
در تمام این چند سال پزشک شدن، لحظه ای از این آرزو و رویایم پشیمان نشدم و بالعکس، روز به روز عاشق تر می شدم و محال بود لذت نجات جان آدم ها و شاد کردن چندین خانواده را به دیگر لذت ها
ارجحیت بدهم؛ به خصوص هیجان و شیرینی بودن در کنار بچه ها را به هیچ عنوان نمی توانستم رها کنم و خدا را همیشه شاکر بودم که چنین سِمتی را لایقم دانسته و اجازه ی خوشحال کردن دل بندگانش را به من داده.
سختی های زیادی هم داشتم. گاهی آن قدر خسته می شدم که نای برگشتن به خانه را نداشتم و دلم می خواست همان جا بمانم و روی تخت بیماری بخوابم، یا بعضی اوقات به خاطر شیفت کاری از
مهمانی ها و دورهمی های دوستانه و خانوادگی جا می ماندم اما تمام این ها را به جان می خریدم چون پزشک شدن انتخاب خودم بود و باید به پای تمام تلخی ها و شیرینی هایش می ماندم.
سختی های زیادی هم داشتم. گاهی آن قدر خسته می شدم که نای برگشتن به خانه را نداشتم و دلم می خواست همان جا بمانم و روی تخت بیماری بخوابم، یا بعضی اوقات به خاطر شیفت کاری از
مهمانی ها و دورهمی های دوستانه و خانوادگی جا می ماندم اما تمام این ها را به جان می خریدم چون پزشک شدن انتخاب خودم بود و باید به پای تمام تلخی ها و شیرینی هایش می ماندم.
www.romankade.com/1397/11/09/داستان-صوتی-یک-نفر-که-مینویسد/
مطالب پیشنهادی ما به شما