تاجر بی رحمی که دم از احساس می زد.
به دست کدامین خریدار فروخت را نمی دانم!
هرچه بود را برباد دادم.
تیکه پاره های احساسم را از دهان کلاغ ها فهمیدم.
که روی شانه های مترسک ترانه سرایی می کردند.
نیم دیگرش را طوفان برایم آورد.
خواستم که بگیرم تا تیکه هایش را بچسبانم.
باد نگذاشت.بی رحم بود.همانند تو…
تیکه تیکه شدنم را ارزانی عروسک های بی احساس کرد.
همان دخترک هایی که لباس می دانستن اما احساس نه.
راستی تو احساس می خری؟
اگرخریداری بهایش را خواهم داد
تا هوس فروختن به سرت نزند.
نوشته ی n_salimi