با بلند شدنم نگاهش با من بالا می آید.
لحنش دلخور می شود.
-کجا؟ و دستش را روی دسته ی صندلی ای که رویش نشسته ام می گذارد.
-بشین.
جوابی نمی دهم، اما با دادی که می زند، با ترس می نشینم. پایش را روی آن یکی پایش می اندازد. با اعصابی خورد می گوید:قبلا بهت اخطار داده بودم که دست بردار از این حرکت های جدیدت. دیگه تمومش کن.
کوتاه نمی آیم.
-من همینم که هستم، می خوای بخواه، نمی خوایم نخواه.
یک تای ابرویش را بالا می دهد.
-اِ، این جوریاست. باشه.
پایش را می اندازد. از هم فاصله شان می دهد. کمی خودش را پایین می کشد. صدایش از حد معمول بلند تر می شود.
-تو چشمام نگاه کن.
آن قدر حرفش را محکم می زند که نمی توانم اطاعت نکنم. چشم در چشمان سرخش می اندازم. کمی ترس در دلم می اندازد.
لب پایینش را با حرص می خورد. کمی می گذرد تا این که دهان باز می کند.
-از این به بعد واسه آب خوردنتم من تصمیم می گیرم. می خوام، خوبشم می خوام.
آب دهانم را قورت می دهم. انگشت اشاره اش را به سینه اش می زند.
-اما به روش خودم. حالا هم از جلوی چشمام دور شو.
همون طور که رمان متفاوته…
پایانشم متفاوته..
(به نام خداوند مهربان)
روی پاهایم و جلوی در کابینت باز شده می نشینم. برای درست کردن عدس پلو به دنبال ظرف شیشه ای عدس می گردم.
چند مشتی را داخل سینی می ریزم. از سنگ ریزه ها و آشغال های داخلش حالم گرفته می شود اما برای خوشحال کردن امید که عدس پلو یکی از غذا های مورد علاقه اش هست شوق عجیبی در دلم برپا می شود.
نصف کمترش را پاک کرده بودم که وارد آشپزخانه می شود.
-سلام عزیزم، صبح بخیر.
زیر لب سلامی می دهم.
نفسش را بیرون می دهد و این برایم اصلا مهم نیست.
سر میز می نشیند. مشغول خوردن صبحانه ای می شود که اول صبح چیده بودم. هنوز دو لقمه نخورده است.
-فردا دارم میرم مأموریت.
هنوز هم وقتی کلمه ی مأموریت به گوشم می خورد تمام تنم یخ می بندد. با صدایش از افکارم بیرون می آیم.
-این بار می خوام تو رو هم با خودم ببرم.
یک آن نگاهم را به چشمانش می دهم. از این که نگاهم را خیره به خود می بیند لبخند می زند. سریع نگاهم را به عدس های ریز جلویم می دهم. خودش را از تک و تا نمی اندازد.
-بلیطا رو واسه فردا ساعت چهار بعد از ظهر گرفتم. تا دو وقت داری که ساک بپیچی. البته فقط واسه دو روز.
سرم را تکان می دهم و بدون نیم نگاهی به سمتش.
-دو دست لباس کافی یا بیشتر بذارم؟
چایش را می نوشد.
-دو دست لباس کافیه، ولی اگر لباسمونو تو یه ساک جا بدی…
نمی گذارم جمله اش را کامل کند.
-من جایی نمیام.
تعجب در صدایش موج می زند.
لینک دانلود به درخواست نویسنده و به دلیل چاپ شدن رمان برداشته شد . برای نویسنده این رمان آرزوی موفقیت داریم
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید