اگراز من می پرسیدند
چه آرزویی داری؟
نمی گفتم: هیچ
می گفتم :
آرزوی تو را داشتن بزرگ ترین حسرت من بود.
اما کو؟
کجاست؟
صاحب آرزوهایم!
کجاست چراغ جادویی که می خواست حسرتم را پایان دهد.
من آرزویی ندارم
چون سال هاست دختر حسرت نام گرفته ام در سرزمین آرزوها…
پلک می گذارم ومی گشایم
اما بی آرزو
می ترسم از آرزویی که قرار است زندگیم را به حسرت بلندی تمام کند.
نوشته ی نداسلیمی
[disk_player id=”18200″]