کابوس رفتنش را همه شب می دیدم
اما نمی ترسیدم؛
چون صاحب قلبم آدم خاص بود….
تنهایم نمی گذاشت…
رهایم نمی کرد!
کابوسم را که فهمید؛ خندید
خنده هایش کلافه ام می کرد.
اما خندیدم…
تا دوباره کابوس آمد؛
اما شکل یه آدم ؛نه یه خواب…
از دیدنش ضربانم افتاد…
پلک هایم به هم نمی رفت…
تیله ی چشمانم راکد مانده بود…
کابوس من؛ دختری با موهای پریشان شده روی شانه هایش؛
با چشمانی مشکی تراز پر کلاغ؛
با آغوشی به گرمای حرارت آتش بود.
از دیدنش چنان می لرزیدم
چون شانه هایش تکیه گاه آدم من بود.
این همان کابوسی بود که شب ها از دیدنش خواب نداشتم
همانی که او می خندیدومی گفت خواب است…
خودش می دانست که وجود دارد
اما جرات اقرارش را نداشت…
کاش می شد چنگ برسینه ی کابوس تلخم می انداختم تا قلبش مال من باشد!
تا بفهمم دلبری کردن را از من بهتر بلد بود؟
افسوس؛ کابوس من مرا هم مغلوب غرورش کرد….
نوشته ی n_salimi
[disk_player id=”18119″]