لیوان چاییِ تو دستم رو سمت لبم بردم…
همینطوری خیره بودم به چراغ خونه ها که از دور نمای جالبی تو شب داشتن و تلفیقش با رقص بخار چای بینظیر بود…
دستش رو جلوی چشمهام حرکت داد : حواست کجاست! به چی خیره شدی؟
خودم رو جمع و جور کردم : چی! آهان. هیچی حواسم نبود…
مکث کردم؛
– وا تو چرا زل زدی به من؟!
گفت : تو راه که داشتیم می اومدیم بهت گفتم بریم بام تهران میخوام تا صبح به ماه نگاه کنم… الان هم به ماهم خیره شدم! ماه خودم!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : میدونی که ماه از خودش نوری نداره، این خورشیده که به ماه نور میبخشه و بهش این قدرت رو میده که بین اون همه ستاره بدرخشه.
تو خورشیدی! خورشید زندگی من!
نمیدونست چی بگه از هیجان زبونش بند اومده بود گفت : تو هر حالی خوب بلدی دلبری کنی!
با خجالت نگاهش کردم، خندید و بغلم کرد.
چاییِ تو دستم شرمنده ی گرمای تنش بود و سرد شد…
#مائده_شائق
[disk_player id=”18104″]