درست یادم نیست اما به گمانم اوایل سال ۸۰ بود که غوغایی در وجودم جان گرفت .
یزد هنوز هم خانه های قدیمی زیاد داشت انگار خانه های این دیار جزئی از وجودشان
است مثلا بخواهی خانه ای را بکوبی یعنی قصد جان آن خانواده را کردی. کوچه تنگی
داشتیم که در انتهایش دو حیاط چسبیده بود کنار هم اما خانه هایش درست روبه روی
هم بودند. خانه ی ما همانجا بود همیشه بعد ازظهرها به کوچه می رفتیم با ۶یا ۷ تا از
بچه ها این قدر بازی می کردیم که مادرم همیشه با چشم غره مرا راهی خانه می کرد
و می گفت چه معنی می دهد دختر هوا که تاریک می شود بیرون از خانه باشد.خانه
بغلی مان پسری بود که همیشه در بازی ها حقش را می خوردند انگار زورشان فقط
به او می رسید چند باری هم با پسر بچه ها داشتند اذیتش می کردند تا ساندویچ
پنیروسبزی که مادرش برایش پیچیده بود
ادامه داستان رو یا از طریق سایت انلاین مطالعه فرمائید یا هم فایل پی دی اف رو دانلود کنید
[pdf-embedder url=”https://www.romankade.com/wp-content/uploads/2019/01/سین-مثل-نرگس.pdf” title=”سین مثل نرگس”]