به گابریل گارسیا مارکز
کره اسب بالدار
آن شب طوفان بدی بود. باران به سختی می بارید و قطره های تگرگ بار آن می خورد به سقف های آهنیِ مزرعه ی اسب ابراهیم و مینا جوری که مینا مرتب زیر لب
دعا می خواند و خود را به ابراهیم می فشرد و ابراهیم او را دلداری می داد که نگران نباشد و ممکن نیست که به این راحتی ها ساختمان ها خراب شود و کل زحمات چندین و چندین ساله شان بر باد رود.
اما مینا همچنان نگران بود. مرتب بلند می شد و از پنجره به ساختمان های اصلیِ محل پرورش اسب ها نگاه می کرد و باز دعا می خواند. و در یکی از همین
بلند شدن هاش بود که ناگاه جیغ کشید، جوری که ابراهیم هم بلند شد تا ببیند دیگر چه شده و چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد که همسرش را اینگونه مضطرب کرده.
مینا با دست برافراشته و انگشت اشاره، در حالی که زبانش بند آمده بود مِن مِن کنان می گفت که دیدی… دیدی.
ابراهیم متعجب بود که چه شده و حتا مجبور شد که برود به آشپزخانه ی کثیف و محقرشان و اندکی آب قند درست کند و مینا را بنشاند و به زور هم که شده
کمی آب قند به او بخوراند و بعد که زبان مینا کم کم باز شد و ترس و اضطرابش کمی فرو خوابید و ضربان قلبش طبیعی شد ازش بپرسد که چه شده و باز مینا بگوید که دیدی… دیدی…
ابراهیم مجبور شد که باز کمی صبر کند و مینا را در آغوش بگیرد و بهش آب قند بیشتری بخوراند و در آخر باز ازش بپرسد که چه شده و این بار مینا برایش تعریف کند
که یک اسب بزرگ بالدار را دیده که در طوفان نمی توانسته درست حالتِ پروازش را حفظ کند و سقوط کرده درون اصطبل مخصوص مادیان ها.
مینا اصرار داشت که همان موقع چراغ قوه بردارند و با هم بروند به اصطبل مادیان ها اما ابراهیم او را آرام کرد که حتماً چیز دیگری بوده و در این طوفان شب هنگام
چشمش به خطا رفته و خلاصه آنکه ابراهیم حاضر نشد در آن باران بیرون برود و مینا هم جرأت نکرد تنها برود اما صبح اول وقت هنوز صبحانه نخورده همسرش را
مجبور کرد که با هم بروند به آنجا و آن وقت بود که چشمشان افتاد به آن سوراخ بزرگِ بدجور که درون سقف ایجاد شده بود…
[pdf-embedder url=”https://www.romankade.com/wp-content/uploads/2018/12/کره-اسب-بالدار.pdf” title=”کره اسب بالدار”]