رمان در مورد دختریه که به دلیل انتقام اشتباه نقص عضو میشه و این نقص عضو
زندگیشو دگرگون میکنه،اطرافیانش خیلی مواظبشن و بهش محبت میکنن اما اون این
محبتهارو ترحم میدونه و تصمیم میگیره زندگیشو عوض کنه و در این بین کسایی وارد زندگیش میشن که…
با تشکر از آقای علی غلامی ناظر برنامه ی رمانهای عاشقانه
نام کاربری:fati23
“”به نام خدا””
“دیبا”
داشتم آروم از پله ها می اومدم پایین،اِنقدر آروم که اگه مورچه ای هم از کنارِ پام رد شد صدای پاهاشو بشنوم!هر پله ای که می اومدم پایین یه لبخند هم می نشست
رو لبام،اما دقیقاً وقتی که فکر می کردم پله ی آخر رو دارم رد می کنم رامیلا داد زد و گفت:
-دیبا…نه…!
پاهام روی دو پله جلوتر رفت و افتادم.
صدای قدمهای تندِ رامیلا که داشت میومد به سمتم رو شنیدم و بعد صدای نگرانِ خودش پیچید تو گوشم:
-این کارا چیه آخه؟چرا قهرمان بازی درمیاری خواهرِ من؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
-بالاخره که باید یاد بگیرم!
دستش نشست رو مچِ پام و حرف رو عوض کرد:
-درد میکنه؟
با اینکه می دونستم از قصد این سؤالو پرسید اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-آره،یکمی!
با اون صدای مهربونش که خیلی دوست داشتم پرسید:
-می خوای ببرمت بیمارستان؟
-نه داداشی،فقط یکمی درد میکنه.
-مطمئن باشم؟
کجا میشه با نویسنده در ارتباط بود؟
عالی بود خیلی دوسش داشتم