محیار، پسر مغرور و پر جذبه ایی که، در خونه مجردی خودش، به همراه رفیقش پیام، در بالاشهر زندگی میکنه.
محیار شیطنت های زیادی میکنه.
عاشق میکنه، اما عاشق نمیشه!
و القصه اینکه، بر حسب روزگار…
خورشید، امپراطوری محیار غروب میکنه و اون دل به دخترکی میبنده.
دخترک قصه ماهم، این مَرده مغرور مارو به دنبالِ خودش تا ناکجا آباد میکشونه…
و امپراطور قصه مارو…
تبدیل به برده عاشقی میکنه…
“بسم الله الرحمن الرحیم”
“محیار”
تو کجایی عزیزم؟
کجای این خلقت زندگی میکنی؟
حواست به من هست؟! منی که بیقرار هرثانیه به تو فکر میکنم؟
کجایی عزیزم؟
ایا منه تنهارا از پشت پنجره اتاقم میبینی؟
کجایی عزیزم که ببینی من اینجا هر روز به یادت پشت پنجره مینشینم ، عطر رز های قرمز را با تمام وجود میبلعم…
در خیالم این عطر توست!
کجایی عزیزم؟ تا که دریابی منه بیچاره را
آه….
پس تو کجایی ، عزیزم!
نویسنده: آیلین آریانمِهر
از اسانسور اومدم بیرون ، منشی که از دیدنم هول کرده بود سریع بلند شد گفت:
– سَ…سَلام اقای صدر….شما امروز اومدین؟
بدون اینکه مکث کنم همونجور که سمت اتاقم میرفتم گفتم:
– نمیدونستم واسه اومدن به شرکت پدرم باید از شما اجازه بگیرم!
وارد اتاقم شدم و قبل اینکه درو ببندم گفتم:
– هر تلفنی که دارم وصل کن
و درو بستم اما صدای چَشمشو شنیدم.
رفتم پشت میزم نشستم ؛ یه میزه مسطتیل شکل با رنگ قهوه ایی سوخته ، چیزی هم روش نیست جز یه لپ تاپ اپل!
برای اینکه از فکر زندگی مزخرفم در بیام خودمو مشغول کار کردم.
من یه آدم بی هدفم که کل زندگیشو سرگرم عشقو حال جوونی بوده ، و حالا…..تو سن ۲۷ سالگی….خسته از تموم خوشی های زودگذر دارم به زندگی بر باد رفتمفکر میکنم .
عالی
خیلی عالیه
خدب بود
رمانی اینجانبود که من بخونم نظر بدم
عالی من عاشقه این جور رمان ها هستم
خوووووب
خوب بود
خیلی خوب بود عالیییییی بود
خیلی خوب بود ولی کاش آخرش اینجوری نمیشود
ازرمانتون خوشم میادولی نمیتونم دانلودش کنم میشه کمکم کنید