یه روز خوب … باز هم همان کافه ی همیشه
روی همان صندلی … پشت همان میز
نشسته بودم
باز هم مثل همیشه دو تا قهوه سفارش دادم
یکی برای خودم و دیگری برای … هه!
هر روز صندلی تو خالی می ماند
داشتم به همان صندلی خالی نگاه میکردم به نبودنت
و به اینکه برای همیشه باید تنها به این کافه بیایم
یادم نیست تو همیشه قهوه ات را تلخ میخوردی
اما من چی ؟ واقعا یادم نیست … واقعا یادم نیست قهوه ی تلخ دوست داشتم یا قهوه ی شیرین؟!
گوش کن …
مرد کافه چی دوباره همان آهنگ مورد علاقه ی ما را گذاشته
چشمهایم را می بندم و با آهنگ زمزمه میکنم
تو هم قهوه ات را میخوری
قهوه ای که سرد شده …
اما امروز از همان اول دلم روشن بود که تو ناامیدم نمی کنی
امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت
جای تو خالی نبود
یک نفر شبیه تو روبرویم نشسته و با من حرف می زند
مدام از عشق میگوید و من دیگر مثل آن روزها … عاشق … نمی شوم !
آره عاشق نمی شم…
می دونی چرا؟
نه نمی دونی!
نفهمیدم!