من فکر می کنم، هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس می کنم در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای،
چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم می جوشد از یقین،
،
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زارِ یاس،
چندین هزار جنگل شاداب،
ناگهان می روید از زمین…
*
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریزِ ،در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو
*
من فکر می کنم هرگز نبوده دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشمِ من
به آبشُر اشکِ سرخگون
خورشیدِ بی غروبِ سرودی ، کِشَد نفَس؛
احساس می کنم در هر رگم
به هر تپش قلبِ من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جَرَس.
***
آمد شبی برهنه ام از در، چو روحِ آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیِنه
گیسوی خیس او خَزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر کشیدم، از آستان یأس:
« آه ای یقینِ یافته، بازت نمی نهم!»
#احمد_شاملو