آخرین دیدارمان بود. برف میبارید اما اجازه ندادم مرواریدهای جمع شده در چشمهایم ببارند.
حتی درپایان این قصه سراسر شور و آرامش، نتوانستم لعنتیترینِ زندگیام را رها کنم. غرورم را میگویم!
نتوانستم افسار زبانم را از غرورم پس بگیرم. نتوانستم به این غرورِ خانه خراب کن بگویم:
-بگذار برای یکدفعه هم که شده به او بگویم دوستت دارم! بگذار این کلمهی مقدس، تبدیل نشود به غدهای چرکین درون وجودم.
اما نشد! نتوانستم “نشد” را به “شد” تبدیل کنم.
نگاهش را به خاطر دارم.خندهی بلندش رانیز که همراه با باران چشمهایش جاری شد. همین کارهای ضدو نقیضش بود که او را برایم عزیزترین کرده بود.
گرمای دستش را به خاطردارم. هنگامی که چانه سرد مرا محبوس کرد. هنوزهم برایم سوال است که چطور در آن روز سردبرفی، گرمای دستهایش آنگونه مرا ذوب کرد؟
زمزمه مبهمش رانیز به خاطردارم. وقتی کنار گوشم برای آخرین بار صدای گنگش را شنیدم، که گفت:
-لعنتیترین شیرینیِ زندگیم، خداحافظ.
#حوری_ا_م
#حوری_موسوی