رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه و جذاب دچار

داستان کوتاه جدید و جذاب دچار به قلم آیدا میرمحمدی

خلاصه ی داستان:
داستانی از بطن جامعه… خانواده ای ساده با مشکلی ساده تر اما سایه ی تاریک شخصی به نام آراد٬ روی زندگی مهرداد و آتوسا٬ ماجرای داستان را می‌سازد. پستی و بلندی های ماجرایی که فقط عشق حلال مشکلاتش است!

#پایان_خوش

ژانر: #اجتماعی #عاشقانه

-بسم الله الرحمن الرحیم داستان کوتاه “دچار” نویسنده: آیدا میرمحمدی هوا آلوده است.ترافیک شدیدی است.

پلیس جوان آشفته و نگران است. چراغ قرمز طولانی تر شده و بچه ای گریه میکند. پیرزنی خمیده و آرام همراه

پسرک مو قرمز از خیابان رد میشود. باد بادکنک ابی رنگ پسرک را میبرد. پسر زیر گریه زده و پیرزن عصبانی دست

پسر را میکشد. آتوسا اخمو و عصبانی به چراغ قرمز زل می زند و زیر لب میغرد: -سبز شو دیگه لعنتی !

داستان من مُرده ام به قلم زهرا نوری

مهرداد سیگارش را که به فیلتر رسیده در خیابان رها میکند. نیم نگاهی به آتوسا میاندازد و سری تکان می دهد.

مهرداد سیگار ماربلوی دیگری از جعبه ی نقره ای رنگ بیرون میکشد و آن را کنار لبش میگذارد. با فندک سیگارش

را روشن کرده و پک میزند. دودش را که فوت میکند، آتوسا با عصبانیت میگوید: -بسه دیگه! خودتو خفه کردی!

مهرداد جوابش را نمیدهد. میداند پاسخش برابر است با دعوای جانانه ی آتوسا. آتوسا نیم نگاهی به نیم رخ مهرداد

میاندازد. چراغ سبز میشود. مهرداد پایش را روی گاز میفشارد و ماشین از جا کنده میشود. صدای پیامک موبایل

بلند میشود. آتوسا از جا میپرد. هول شده و گوشی را بیرون میکشد. اسم آراد روی صفحه خودنمایی میکند. گوشی

را توی کیف میاندازد که نگاهش متوجه برگه ی ازمایش می شود. بغض کرده و آرام زمزمه میکند: -باورم نمیشه!

مهرداد نفس عمیقی میکشد و آرام مثل آتوسا زمزمه میکند: -بچه که همه چیز نیست. این همه بچه ی بی سرپرست.

یکیشون رو به فرزندی قبول میکنیم . آتوسا قطره اشکی از چشمش میچکد و با هق هق میگوید: -اما آراد… و حرفش

را قطع می کند. مهرداد با عصبانیت میگوید:

داستان گل های نرگس و تجدید یک عشق به قلم رقیه 

-اراد این وسط چه کاره اس؟ به اون که ربطی نداره! اما دوتایی خوب میدانند که آراد بعد از اینکه ماجرا را بفهمد

به این راحتی ها دست از سر انها بر نمیدارد… …. در پارک جنگلی باد آرامی میوزد. هوا ابری است اما خبری از

باران شدید صبح نیست. پارک خلوت است و تنها گه گاهی صدای عبور ماشینی میآید. از دور پارکبان پیری

معلوم است که مشغول چیدن علف های هرز کنار درخت ها و گل های تازه کاشته شده است. صدای دوباره ی

آرام گوشی باعث میشود که آتوسا چشم از منظره ی مقابلش بگیرد . این دومین باریست که مهرداد برای آتوسا

زنگ میزند. آتوسا آیکون سبز را میفشارد و صدایش آرام و باتمانینه حلزونی گوش مهرداد را تکان میدهد: -بله؟

مهرداد نفس عمیقی میکشد و با لحنی که سعی دارد رگه های عصبانیت و نگرانی در صدایش رنگ ببازد، می گوید:

-معلومه کجایی؟ مگه قرار نبود ساعت چهار بیای جلوی دفتر تا بریم خرید عید؟ آتوسا به آرامی زمزمه میکند: -خرید؟

یادم نبود…! مهرداد سر یع میگوید: -خب آدرس بده بیام دنبالت و بریم خرید. آتوسا فورا از جا میپرد و میگوید : -نه! نه!

داستان کوتاه در آستانه ویرانگی به قلم رقیه

 

داستان کوتاه دچار

داستان کوتاه دچار

لازم نیست. من … من با آراد قرار دارم. مهرداد مشکوک میپرسد: -با آراد؟ چرا آراد؟ آتوسا دوباره روی نیمکت مینشیند.

از دور ماشین مشکی رنگ آراد را میبیند. هول شده و میگوید: -داداشمه دیگه. نباید داداشم رو ببینم؟
مهرداد باز گیر سه پیچ داده و میپرسد: -پس داری میری خونه ی بابات اینا؟ اگه میری تا منم بیام. دیگر دارد دیر میشود.

آتوسا تند و تیز جواب میدهد: -نخیر. نمیرم خونه ی بابام! با آراد بیرون قرار گذاشتیم. خداحافظ! و سریع تماس را قطع

میکند و اجازه ی حرف دیگری به مهرداد را نمیدهد. آراد از راه میرسد. جلوی پای آتوسا روی ترمز میزند. شیشه را پایین

داده و روبه آتوسا میگوید: -بپر بالا! آتوسا نگاهی به اطرافش میاندازد. دل از منظره ی بهاری گرفته و در ماشین مینشیند.

آتوسا نگاهی به عینک دودی که روی سر آراد است و خودِ آراد که تنها به تیشرتی مشکی و جذب اکتفا کرده است، نگاه میکند.

به آرامی میپرسد: -آراد سردت نیست؟ آراد شانه ای بالا میاندازد و میگوید: -بیخیال بابا! و خودش را به جلو خم کرده و ضبط

را روشن میکند. پایش را روی پدال گاز میفشارد و ماشین از جا کنده میشود.

داستان کوتاه توازهمه مهربانتری به قلم سعیده براز

صدای آهنگ آرام آرام در روح و جان آتوسا حل

میشود: [ آهنگ دارم عاشق میشم- اشوان] -قبل اون این زندگی برای من هیچ حرف تازه ای نداشت… وقت ی عاشقی

محاله هیچ کسی بیاد تو قلبتو بشینه جاش… اون حرف زدناش… طرز نگاش… پشت در صدای پاش… ما رازمون هیچوقت

نمیشه فاش …تا تهش بمونه کاش… آراد صدای آهنگ را کمتر میکند و میگوید : -با مهرداد حرف زدی؟ آتوسا آب دهانش

را قورت میدهد. وقت بازجویی باز هم فرا رسیده است .آرام میگوید :
-آراد باور کن دلم نمیآد. اخه چرا من باید از مهرداد جدا شم؟ آراد با لحنی که حاوی رگه هایی از خنده است، میگوید: –

خر شدی یا خودتو زدی به خریت؟ مهرداد بچه دار نمیشه! آتوسا با دست هایش بازی کرده و آرام میگوید : -خب نشه!

آراد با صدایی که هر لحظه بلند و بلند تر میشود، میگوید : -نشه؟ یعنی تو هیچ وقت دلت برای یه موجود کوچولوی تپل

و سفید که بهت بگه مامان، نمیلرزه؟ آتوسا سر بلند میکند و به نیم رخ آراد خیره میشود. با صدایی لرزان میگوید : -خب

ما از بهزیستی بچه میآریم. مهرداد موافقه! تازه یه ثوابیم میکنیم … آراد پوزخند میزند و در حالی که از پارک جنگلی

خارج میشود، میگوید : -یعنی تو میخوای بشینی بچه ای رو بزرگ کنی که از پوست و گوشت و استخون خودت نیست؟

میخوای بشینی بچه ای رو بزرگ کنی که اصلا معلوم نیست از کجا اومده؟ آتوسا سرش را پایین انداخته و میگوید: سخته

ولی میشه از پسش بر اومد! آراد آرام میگوید: -آخه عزیز دلم، چرا به خودت سختی میدی؟ که چی بشه؟ مشکل که از

تو نیست… پس چرا طلاق نمی گیری؟ آتوسا باز هم میلرزد. او نسبت به کلمه ی طلاق فوبیا دارد! آراد ادامه میدهد:

-تو داری حماقت میکنی! سکوتی سرد و خفقان آور بر فضا حاکم میشود. چندی بعد آتوسا سکوت را میشکند و آرام میگوید:

-چرا حماقت؟ آراد شانه بالا میاندازد و میگوید:

داستان کوتاه کبوتری اسیر آسمان به قلم مه گل

! حماقت محض دیگه ، -این که تو، مهرداد رو با تمام بدی هایی که در حقت میکنه، هنوزم دوست داری آتوسا با عجز میگوید:

دانلود رایگان  داستان کوتاه فروشی نبود

-خب من چیکار کنم؟ آراد با قاطعیت میگوید : -طلاق بگیر! آتوسا مینالد: -نمیتونم! آراد سری تکان میدهد: -آره، معلومه نمیتونی!

تو از این عرضه ها نداری که مثل بعضی از زنها وقتی ببینن داره بهشون بدی میشه، فورا در عرض یک ماه، هیچی طلاق

میگیرن، تا قرون آخر نفقه و مهریه ام میگیرن! آتوسا بازهم مینالد: -من… عرضه دارم! فقط… آراد به میان حرف آتوسا

میپرد و میگوید: -نخیرم، عرضه نداری! اگه عرضه داشتی که حال و روزت این نبود! آتوسا مصمم م یشود. میخواهد

نشان بدهد که او میتواند! پس میگوید: -باشه، همین امشب بهش میگم! و آرام تر زمزمه میکند: -بهت نشون میدم که

کی عرضه نداره! …. صدای باز شدن در میآید. مهرداد از آشپزخانه بیرون میآید. پیشبند را باز کرده و روی اپن میگذارد.

اخم هایش را باز کرده و به جایش لبخندی نمکین روی لب مینشاند. به اپن تکیه میزند و آتوسای خسته را برانداز میکند.

آتوسا آرام سلام میکند. مهرداد میگوید :

مجموعه داستانهای کوتاه نگین باقریان

-علیک سلام. چه عجب! بلاخره دل از آقا آراد کندی و اومدی ! آتوسا زمزمه میکند: -به هرحال اومدم دیگه … و میخواهد

به سمت اتاق خواب برود که مهرداد سریع میگوید : -نخواب؛ بیا تو آشپزخونه! واست غذا درست کردم. آتوسا خستگی

را کنار میگذارد و کنجکاو، پشت سر مهرداد وارد آشپزخانه میشود. مهرداد روی میز – پارچه ی ساتن سفید رنگی انداخته

است و بر رویش یک گلدان پر از گل رز بر رویش خودنمایی می ، غذاخوری کند. مهرداد یک دفعه از جا میپرد و میگوید :

شمع ها رو روشن نکردم. ، -ای وای و فندک را بر میدارد و دو شمع سفیدی که در جا شمعی های طلایی رنگ است

را روشن میکند. آتوسا چشم از مهرداد میگیرد و خیره میشود به دیس برنج و خورشت بادمجان، همان غذای مورد علاقه اش!

سرش را بلند میکند و خیره میشود به مهرداد. مهرداد لبخند خجولی میزند و چال گونه اش باز از آتوسا دلبری میکند . دل آتوسا

میلرزد اما آتوسا محکم بر دهان دلش زده و پشت میز مینشیند. امشب باید همه چیز اینجا تمام شود. مهرداد هم مینشیند.

بشقاب آتوسا را بر میدارد و برایش غذا میکشد که ناگهان آتوسا خیلی جدی میگوید :

داستان کوتاه بعد از تو به قلم آیدا رستمی پور

-مهرداد، باید باهات حرف بزنم. مهرداد

بشقاب را روی میز میگذارد. در چشمان آتوسا زل میزند و میگوید : -بگو! آتوسا لبش را با زبان تر میکند و با لکنت میگوید :

-من… طلاق… میخوام! سکوتی بر فضا حاکم میشود. چشم هایشان با هم در جدل هستند که مهرداد میگوید : -هه هه!

شوخی جالبی بود… غذاتو بخور. آتوسا لبش را میگزد و یک دفعه از کوره در میرود:
مهرداد؟ هان؟ چرا به تصمیماتم احترام نمی ذاری؟ ، -چرا هیچ وقت من رو جدی نمی گیری مهرداد هم متقابلا داد میزند:

-تصمیماتت؟ طلاق تصمیم توئه یا اون آراد بی همه چیز؟ آتوسا جیغ میزند: -درباره ی داداش من درست صحبت کن!

دیگه داره حالم از رفتارات بهم میخوره… مهرداد با عصبانیت بلند میشود. صندلی پرت میشود روی زمین و صدای ناهنجاری

در خانه میپیچد. مهرداد از آشپزخانه بیرون میرود. به کت چرم روی جا لباسی چنگ میزند. آتوسا نگران میپرسد: -کجا مهرداد؟

مهرداد بر میگردد و با لبخند تلخی میگوید : -میرم تا شب سالگرد ازدواجمون رو تنهایی بگذرونم و از در بیرون میرود و در را

به هم میکوبد. آتوسا مات و مبهوت به در زل میزند. سالگرد ازدواج؟ چطور یادش نبود؟ سرش گیج میرود . به اپن تکیه میزند .

آرام سر می خورد و روی پارکت سرد می نشیند. قطره های اشکش بی مهابا صورتش را تر میکنند و او قلبش را میان تار

و پود های کت چرم مهرداد جا گذاشته است… …. آفتاب گرم و نوازشگرانه بر همه جا میتابد. هوا گرم است و از هوای

خراب چند روز پیش خبری نیست. بهار است دیگر! بچه ها پر سر و صدا بازی می کنند و پارک را روی سرشان گذاشته اند.

داستان کوتاه دیارعشق به قلم زهره دهنوی

آتوسا آرام و ساکت به دختر بچه ای خیره است که زمین خورده و گریه میکند. آراد بی وقفه بد و بیراه میگوید که یک

دفعه آتوسا عصبی میگوید : -بسه! آراد پوزخندی میزند ولی آتوسا بی اعتنا به او ادامه میدهد: -من نمیخوام طلاق بگیرم !

آراد زمزمه میکند:
-عرضه اشم نداری ! آتوسا مصمم میگوید : -آره، عرضه ندارم. چون مهرداد رو … دوست دارم! آراد سریع به سمتش بر میگردد

و میگوید :-چی؟ یک دفعه گوشی آتوسا زنگ میزند. مهرداد است. توسا فورا آیکون سبز را میفشارد و میگوید : -الو؟ صدا ی نازک زنی

در گوشش میپیچد : -خانم راد؟ آتوسا از جا میپرد و میگوید : -بله خودم هستم. زن آرام و با تمانینه میگوید : -خانم همسرتون تصادف کردن،

ممنون میشم بیاید بیمارستان. نفس در سینه ی آتوسا حبس میشود. چهره اش درهم میشود و تنها میپرسد: -کدوم بیمارستان؟

و پرستار اسم بیمارستان را گفته، آتوسا زمزمه میکند: -الان خودم رو میرسونم! گوشی را قطع میکند. سوییچ را از دست آراد میگیرد

و بی توجه به آراد به همه اش سوال میپرسد، به سمت ماشین آراد میدود… …. آرام وارد اتاق میشود. مهرداد آرام و معصوم

روی تخت خوابیده! دکتر گفته بود که حالش خوب است. آتوسا روی صندلی کنار تخت مینشیند. به صورت مهرداد زل میزند

و زمزمه میکند:

داستان های کوتاه سایت رمانکده

-آخرشم نتونستم. من خیلی بی عرضه ام، مهرداد! یه آدم بی عرضه که دلش پیشت گیر کرده، اون قدری که تو روی آراد

وایساد… آتوسا نگاه از مهرداد میگیرد و به سرمش خیره میشود که بی عجله، قطره قطره پایین میآمد. شعری در کوچه

پس کوچه های ذهنش خودنمایی میکند و با صدای لطیفش میخواند: -پلک بستی که تماشا به تمنا برسد… پلک بگشا

که تمنا به تماشا برسد… چشم کنعان نگران است، خدایا مگذار… بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد… ترسم این نیست

که او با لب خندان برود… ترسم آن است که او روز مبادا برسد… عقل میگفت که سهم من و تو دلتنگیست… عشق فرمود:

نباید به مساوا برسد… مهرداد گوشه چشمی باز میکند. غم نگاهش دل آتوسا را آشوب میکند. مهرداد تک خنده تلخ میکند

و می گوید : -می خوای طلاق بگیری و شعر عاشقانه ام برام می خونی؟ تو که دوستم نداشتی ! آتوسا نگاهش را به

نگاه مهرداد پیوند میزند و بیت آخر را هم میخواند: -گفته بودم که تو را دوست ندارم… دیگر درد آنجا که عمیق به حاشا برسد…

[ شعر از احسان افشاری

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.