پاییز به یغما می رود؛
وهنوز تنم روی نیمکت های این شهر زانوهایم را بغل گرفته است.
وگیسوان پریشانم؛
منتظر نوازش های دستان توست…
دستانم خالیست
می خواهد دست تورا لمس کند.
بیا تا با تو سینه ی برگ های خزان را بشکافیم وقدم از قدم پاییز را طی کنیم.
بگذار صدای خش خش برگ های این باغ برگ ریزان
زیر پایمان آهنگی عاشقانه شود…
وتو با صدای مردانه ات غزل های عاشقانه بخوان
ومن گیسوهای پریشانم را به رقص باد در می آورم.
ودل از آهنگ برگ ریزان پر می کنیم
تا خزانمان بهار عاشقانه شود.
🖊 # نویسنده: نوشین اصلانی