بسم الله الرحمن الرحیم
درختی شکوفه ریزان
#مهسا_محمدی_مهیس
کنار درخت تنومند می نشیند و به آن تکیه می دهد . او دختریست از دیار غربت ، قلبش از سنگ ،
جسمش از سنگ و روحش از سنگ ! درخت بر سر او شکوفه می ریزد و او محزون به درخت نگاه
می کند و با خود فکر می کند ای کاش او هم از درخت بود ، همانند درخت زندگی می کرد ، همانند
درخت نفس می کشید ، جنسش از چوب می بود و بر سر دیگران شکوفه می ریخت . البته اگر او
یک درخت بود هم کسی زیر سایه اش نمی نشست، کسی به شکوفه هایش نگاه نمی انداخت ،
کسی روی او دو قلب را کنده کاری نمی کرد ، او درختی می شد که شکوفه ندارد و به جای شکوفه
در هر چهار فصل سال برگ خشکیده و زرد رنگ بر زمین می ریخت و دیگران روی برگ هایش پا می گذاشتند
و از صدای خش خش برگ های درخت پاییزی لذت می بردند . افسوس که او حتی درخت هم نیست .
او انسانی است از جنس سنگ ! سنگی که یک بار به دست یک مرد شکست و از درون آن گلی قرمز بیرون آمد ،
افسوس که باغبان آن گل خیلی زود تر از گل پژمرده شد .
آن دختر با دیدن دو حرف لاتینی که روی درخت کنده کاری شده بود دیگر نتوانست اشک هایش را کنترل کند و شد
ابری سیاه و بر کویر گونه هایش بارید . روز اولی که با او روبرو شد را به یاد آورد ، همه چی همانند فیلم ها بود !
از یک برخورد شروع شد افسوس که آخر داستان همانند فیلم های عاشقانه تمام نشد .
آن روز روز اولی بود که سرکار می رفت ؛ کار جدیدش را در یک شرکت به عنوان حسابدار شروع کرده بود . به
قدم هایش سرعت بخشید تا به آسانسوری که در حال بسته شدن بود برسد ، آسانسور بسته شد و او منتظر
ماند تا بار دیگر پایین بیاید . وقتی در آسانسور باز شد سریع به سمت توی آسانسور قدم برداشت که به شخصی
برخورد کرد ، با اخم از آن شخص فاصله گرفت و با ببخشیدی از کنار آن رد شد . آن مرد تا بسته شدن آسانسور
چشمش به آن دختر بود ، دختری با صورتی معمولی ولی با اخم هایی درهم ، انگار نه انگار او بود که به آن شخص خورده !
به سمت اتاق رئیس شرکت رفت ، با تقه ای که به در زد وارد شد . مردی پنجاه ساله با صورتی مهربان پشت میز
نشسته بود ، لبخند آن مرد همانند مردی بود که پایین با او برخورد داشت . پس از سلامی از رئیس شرکت پرسید
که چه کاری باید انجام دهد ، رئیس شرکت زنی با نام خانوم مظفری را صدا کرد و به او گفت حسابدار جدید را راهنمایی کند ،
خانوم مظفری زنی خونگرم بود و برخورد خوبی با او داشت .
به سمت اتاقی که سه میز در آن قرار داشتند رفتند . آن اتاق متعلق به او خانوم مظفری و دختری اخمو به نام صحرا احمدی بود .
خیلی زود متوجه حرف های خانوم مظفری
…
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید