باید دل می کند، از خانواده و نو عروسش ، لباس هایش را درون ساک دستی کوچک سورمه ایش می گذاشت. نگاهش به ساک دستی و تمام حواسش به پشت سرش بود، حضور تازه عروسش را کنار در اتاق احساس می کرد .
بدون اینکه سر بچرخاند، باقی وسایلش را درون ساک مرتب گذاشت، زیپ ساکش را کشید و کنار دیوار گذاشت. دست به زانو گرفت وبلند شد وبه سمت بانوی این روزهای زندگیش رفت.لبخندی به روی چهره ی نگرانش زد و دستش را گرفت و به داخل اتاق کشید لبخندی به لب نشاند ومردمک چشمش به رقص در آمد و تمام صورت دوردانه اش را یک دل سیر نگاه کرد. به خوبی غم چشمهایش را درک
می کرد .
– به بانوی من! گلم چرا دم درایستادی بیا تو خانوم جان.
دستش را گرفت و او را به داخل کشاند و در را بست. دخترک بغض داشت. مگراین بغض جز برای دوری از مردز زندگیش بود؟ لب هایش را به هم فشرد کاسه ی چشمش پراز مروارید های درخشان شده بود که هر لحظه حجمش بیشتر می شدند و قصد ریختن داشتند، همراه همسرش به سمت تخت خواب رفت. هردو لبه ی تخت نشستند. در حالی که بازوهای