رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه قند می سابم

داستان کوتاه قند می سابم به قلم آیناز سالاری

 

به نام او…

نام داستان: قند می سابم.

زلفا دستش را برای جلو گیری از نوز آفتاب، جلوی پیشانی اش گرفت و گفت:

خانما دارم می روم خانهَ، خداحافظ.

ماه بانو از بین شالیزار برخاست  و لب زد:

برو جانم، خدا به همراهَت.

زلفا لبخندی تحویل ماه بانو داد و در حالی که دامن سرخ رنگش را به دست گرفته بود، از شالیزار سرسبز خارج شد.

با قدم هایی آرام راه خانه را در پیش گرفت.

نفس عمیقی کشید و چشمان خود را در میان درختان سر به فلک کشیده چرخاند.

با دیدن سرناز خانم در نزدیکی خود به نشانه احترام لب گشود.

– سلام خانم جان، خوبید شکر خدا؟

سرناز با لحجه زیبای گیلکش اش لب زد.

– سلام به روی ماهت، خوبم تو خوبی دختر جان؟

زلفا سرش را پایین انداخت زمزمه مانند گفت:

– شکر خدا، منم خوبم.

دقیقه ای سکوت بینشان حاکم شد و بعد صدای آمیخته شده با شادی سرناز، مانند موسیقی درد،  در گوش های زلفا پیچید!

– زلفا جان، فردا دامادی گل پسرم هست، تشریف بیارید خوشحال می شم.

زلفا مات زده خیره سرناز شد و درد تمام تنش را در بر گرفت!

مزه زهر در دهان زلفا پراکنده شد و چشم های رو به سیاهی رفتند! دنیا برایش تمام شد و تمام رویا ها و آرزو هایش در قبرستان خیال خاک شدند!…

*

با احساس قطرات خنک آب به روی صورتش، آرام چشم هایش را گشود.

– دختر جان، تو که مرا سکته دادی!

زلفا گیج به اطراف اش نگاه کرد.

– من کجام!؟

سرناز کلافه دستی به زانو زد و ایستاد.

– قبرستانی عزیزوم… قبرستان! خب معلومه دیگر خانه منی. یهو غش کردی من هم با بدبختی آوردمت خانه ام…

پوزخندی به روی لب های زلفا جا خوش کرد… این زن حتی مراعات حال بد زلفا را نمی کرد و او را به واژه ای قورت می داد!

زلفا بیش از این وقت را تلف نکرد و با احتیاط به روی دو پا ایستاد.

– ممنون از لطفتون سرناز خانم. خداحافظ…

– خداحافظ مادر جان.

داستان کوتاه قند می سابم

داستان کوتاه قند می سابم

کفش های قرمز رنگش را به پا کرد و با قدم هایی سست به سمت خانه شان راه افتاد.

اشک هایش مانند قطرات زلال باران، به روی گونه اش روانه می شدند و داغ دلش را تازه می کردند!

در خانه را گشود و اشک هایش را کنار زد. نگاهش را در حیاط چرخاند و نفس عمیقی کشید.

به درون خانه رفت، مثل همیشه سکوت بود و سکوت… ننه اش در پی مزرعه بود و آقا جانش هم در میان گوسفند ها.

دستی به سرش کشید، سردرد امانش را بریده بود.

با غم سرش را به روی بالشت گذاشت و به چشم هایش اجازه داد ببارند، ببارند که شاید آنها کاسته کنند از غم دلش…

دانلود رایگان  داستان کوتاه تا مطمئن نشدی تبر نزن

****

رژ ارغوانی رنگ را با شدت، به روی لب هایش کشید.

انگشتان ظریفش در گیسوانش رقصیدند و بعد از کمی کلنجار رفتن با آن گیسوان رنگ شب، همه اش را به زیر روسری هدایت کرد.

بعد از اتمام کار به چهره زیبای خود در آیینه خیره شد… امشب شب زیبایی بود، آری چه شبی زیبا تر از شب داماد شدن دلداده اش!؟

– زلفا بدو.

با صدای مادرش، با آهی سوزناک دل از آیینه کند و از اتاق کاهگلی و ساده اش خارج شد.

پشت سر مادر کمر خمیده اش قدم برداشت تا به مراسم شیرینی خورون امیدش برسد، امیدی که روزی او را دلبسته خود کرده بود و حالا با لبخند به صورت عشق جدید خود خیره شده بود.

امان از این زندگی و امان از نگاه پسرانی که هر دَم، بند یک نفر است…

مادرش با زمزمه “یالله یالله” در آبی رنگ را گشود و وادرش شد و بعد او هم زلفای نگون بخت پا در آن خانه گذاشت.

چشمانش با غم نظاره گر آن همه زیبایی بود… چراغ های رنگارنگ، آتش بزرگ، دیگ های غذا و وساط بزن و برقص و…

به قسمتی رفتند که قرار بود عقد را در آنجا اجرا کنند.

زلفا گوشه ای کز کرد و با غم، خیره آن صحنه بد ترکیب شد.

انگار که در دلش رخت می شستند و زلفا حس می کرد تمام تنش درد می کند، درد می کند از نامردی دلداه اش…

سرناز از آن طرف مجلس رو به زلفا گفت: زلفا جان، دختر تو بیا قند رو بساو. هرچی باشه مثل خواهر امیدی!

زلفا بغض خود را قورت داد و از ته ته دل، لعنت فرستاد بر کلمه و حس “خواهر”… اصلاً حس خواهر کجا و حس زلفا کجا؟ دنیا دنیا بینشان فاصله بود.

قند ها را از دست سرناز گرفت و بالای طور ایستاد.

صدای آقد، همانند سمفونی مرگ در گوش هایش پیچید و حالش را دگرگون تر از دگرگون کرد.

قند ها را با شدت بیشتری بهم زد و تنها آرزویش این بود که دقیقاً همان جا جان بدهد و جان بدهد.

با شندیدن “بله” از زبان عروس و صدای کل و دست، زلفا ویران شد و از او، تنها یک مخروبه به جا ماند! مخروبه ای که حتی مهندسان زبر دست هم نمی توانسند آن را دوباره سر پا کنند…

دنیا به دور سرش چرخید و در دل تف کرد به این عشق و به امیدی که او را امید وار کرده بود و حالا، تمام جان زلفا را ربوده بود و خود بی خیال، لبخند به لب داشت و نمی دانست شاید روزی، این دل شکستن، دل خودش را بشکند…

تاریخ: ۹۷/۷/۲۰

ساعت: ً۱۴:۵۱

نویسنده: آیناز سالاری

 

 

دسترسی به بخش دلنوشته های عاشقانه

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.